یک یادداشت
مثل به خاطر آوردن رویایی عاشقانه
بابک فرجی
اگر داستان حیاط ناتمام خانه ورنوسفادرانی ورنوسفادرانی جایی چاپ بشود، حتمن آن را تهیه میکنم و میخوانمش. حتی از آن داستانهایی است که شاید چندبار دیگر هم بروم سراغش و بخوانمش. داستانی که رضاسعیدی نوشته، فوقالعاده است. چیزی است معلق میان واقعیت و خواب. بین رویا و کابوس. قصهی کاملی است که لحنش بر دل و جان مینشیند. جهانش امروزی است. ایرانی است. شاعرانگی دارد. قصه دارد. عاشقانهی مهربانیست. از آنهاست که یک غم لذتبخشی توی تکتک جملههایش هست. مثل بهخاطر آوردن چیزی قدیمی است که بینهایت دوستش میداری اما دیگر نداریاش. مثل یک خاطرهی شیرین از یاد نرفتیست. مثل خوابی عاشقانه که تصاویرش را بهیاد نمیآوری اما شیرینیاش را هنوز داری احساس میکنی. فکر کنید این داستان زیبا را مینازمان با آن بهت و غمی که توی چهرهاش دارد، با آن صورت و آن لحن دلنشین و رویاگونه دارد تعریف میکند. اجرایی با استانداردهای تئاتری شاید شکل نگیرد اما تلاشش برای خلق فضا، برای ساختن آن خواب یا رویا، تا اندازهای دارد میشود. فکر کن رضا سعیدی آن را بخواند. و مگنولیامظفری بهش آن جادوی حضور را اضافه کند. هرچند رویا یا خواب آنطور که باید شکل نگیرد اما این داستان شنیدنی است. البته خیلی بیشتر از اینها خواندنیست. سعیدی در اجرایش علاوهبر روایت این قصه یا خواب، قابهایی از آن را هم در اتاقهای زایشگاه متروک تصویر کرده است. بازسازیاش کرده. قاب عکسهایی زنده از آن رویا یا خواب یا واقعیتها ساخته و در اتاقها به نمایش گذاشته. قابها تاثیری در غرق شدن ما در آن خواب ندارند، البته. بعد دارند و فضایی را اشغال کردهاند یا بازنمایی کردهاند؛ فضاسازی حسی نمیکنند. اگر همبکنند در جریان جان اجرا دخالتشان زیاد نیست. همه چیز همین داستان است. حتی دیوارها و پنجرهها و تاقچههای زایشگاه متروک با همهی تصویرها، خاطرهها و رویدادهایی که در میان جسم بهجا مانده از خرابیشان هست، کمکی به درک فضای اجرا نمیکنند. هر چه هست، همین داستان زیبایی است که سعیدی آن را نوشته است. داستانی که طوری آن را نوشته که به قلمش غبطه میخوری. داستانی که چندبار میتوان آن را خواند و هربار لذت برد. حالا اگر بخوانیاش چهره و صدای مینا زمان و رضا سعیدی هم توی ذهنت جان میگیرند. اما داستان باز هم داستان است. حیاط ناتمام خانه ورنوسفادرانی یک داستان خوب است با همهی مختصات ادبیات داستانی. سخت بشود آن را تبدیل به یک اجرا کرد. برای همین است که میگویم خیلی دوست دارم این داستان را بخوانم...