در حال بارگذاری ...
بازخوانی « یک دقیقه و سیزده ثانیه » خلاف عقربه های ساعت!!

کی شعر تر انگیزد، حاصل که وزین باشد!!!

امید طاهری- هنوز اجرای یک دقیقه و سیزده ثانیه شروع نشده. وارد مجموعه ایرانشهر می شوم. تلاش می کنم همه ی آنچه در مورد این اجرا شنیده ام را فراموش کنم. عادت ندارم با پیش داوری به تماشای کاری بنشینم. درها باز می شود. داخل می رویم. با چراغ روشن گوشی هایمان. دوست دارم یک اجرای خوب ببینم. شنیده های منفی را که پیش از این دیگران گفته اند همان بیرون سالن گذاشتم و آمدم داخل. می گویند روشن کنید؛ روشن می کنم. می گویند بخوانید می خوانم، به خودم قول داده ام که فقط یک مخاطب باشم. اما هر چقدر جلوتر می رویم متوجه می شوم که اثر گویا سر سازگاری ندارد. فقط سرسختانه می کوشد تا احساسات من را در خدمت بگیرد. احساساتی که بیرون از این سالن، با دیدن یک کارتن خواب؛ یک زن خیابانی، یک کودک کار؛ خیلی بیشتر از اینجا من را و دیگر مخاطبان را مچاله می کند. احساساتی که یک امر شخصی است و هر یک از ما مخاطبان خود بهتر می دانیم که در مواجهه با چنین موضوعی چگونه خرجش کنیم و چگونه واکنش نشان دهیم.

ده :

یک ساعتی می شود که اجرای «یک دقیقه و سیزده ثانیه» تمام شده. از همان لحظه تا اکنون مدام از خودم می پرسم این اجرا با من چه کرد؟ چه حسی را در من بیدار کرد و یا چه آگاهی مضاعفی را در من ایجاد کرد؟ کدام تصویر تازه در خصوص زن کارتن خواب برایم ایجاد شد؟

مرد میانسال، مثل شبهای گذشته، روی نیمکت پارک لاله، غرور و مردانگی خود را زیر پتوی مندرس پنهان کرده بود و تکه بنری از نقاشی های پروژه نگارخانه ای به وسعت شهر را زیر خود انداخته بود. از زمانی که شبها برای ورزش به پارک می آیم. هر شب او را می بینم. و هر شب وسوسه می شوم کنارش بنشینم و قصه ی زندگی اش را بشنوم. اعتراف می کنم که قصدم خالی از خودخواهی نیست. برای یک نویسنده شاید چیزی درون زندگی او و امثال او باشد که لحظه ای یا صحنه ای یا متنی را متولد کند. امشب اما اصلا وسوسه نشدم. از کنارش گذشتم. مثل ده ها نفر دیگر که هر ساعت از کنارش می گذرند. فقط به این فکر کردم که آیا پس از اجرای یک دقیقه و سیزده ثانیه، چیزی برای او تغییر می کند؟

نه :

پیش از آنکه به پارک لاله برسم، پیاده راه های پارک هنرمندان پر شده بود از آدمهایی که مثل من از اجرای یک دقیقه و سیزده ثانیه می آمدند. یکی از زیبایی لادن مستوفی می گفت و آن یکی معتقد بود صدای سیما تیرانداز روی اعصاب بود. یکی از سلفی اش می گفت و آن یکی بازی پانته آبهرام را بهترین می خواند. اما ندیدم کسی حواسش به مرد جوانی باشد که گوشه ای روی نیمکت منتظر بود تا میهمانان پارک به خانه بروند و اطاق خواب بزرگش را خالی کنند.

گویا موضوع همانجا داخل سالن جا مانده بود.

هشت :

پیش از آنکه از سالن بیرون بیایم، تماشاگران همه ایستادند. چون بازیگران از آنها خواستند که بایستند. اول خانم ها و بعد آقایان. همه ایستادند و با هم خواندند:

« باز صدای بی صدا؛ مث یه کوه بلند؛ مث یه خواب کوتاه؛ یه زن بود یه زن. »

و زنی که نامش آوا بود، آنجا در انتهای نمایش برایمان خواند و همه با او خواندند و همه غرق بودند در احساسات و برخی ها اشک در گوشه چشمشان بود و من نگاه کردم ببینم مرادخانی می خواند؟ دیدم نمی خواند، شاید شعر را بلد نبود. شاید جایگاه مدیریت اجازه نمی داد بخواند. شاید خود گیل آبادی هم اگر هنوز می دانست که قرار است معاون شهرداری باقی بماند اصلا هیچ یک از ما را و خودش را در چنین شرایطی قرار نمی داد. شاید اصلا این نمایش را اجرا نمی کرد. وگرنه چرا در آن چند سالی که مدیر بود کار نمی کرد؟

هفت :

پیش از آنکه همه بلند شوند و با هم « یه زن بود، یه زن » را بخوانند من کمر درد بودم. زانوهایم خشک شده بود. نگاه کردم، دیدم خیلی ها هی کج و راست می شوند تا درد زانو و کمر را تسکین دهند. برخی ها که جای بیشتری برای نشستن داشتند پاهایشان را دراز کرده بودند. خلاصه اینکه روی زمین نشستن همه را دچار درد پا و کمر کرده بود، جز مرادخانی را که روی صندلی بود. و جز تعداد اندکی دیگر از مفاخر و بزرگان و دوستان و آشنایان که روی معدود صندلی های سالن بودند. و اینها کمر درد نبودند. زانو درد نداشتند. و اینها هرگز متوجه نشدند که ما در آن لحظات چقدر با کارتن خوابها همذات شده بودیم!! چقدر درد آنها را در زانوها و کمر خود حس کرده بودیم! خب نباید هم انتظار داشت که مرادخانی روی زمین بنشیند. یا مدیران دیگری که فقط کسی چون گیل آبادی می تواند به اجرای خود بیاورد روی زمین بنشینند. آنها که قرار نیست اینگونه همذات شوند. آنها از زاویه دیگری همذات می شوند!

شاید اگر نمایش یک دقیقه و سیزده ثانیه اجرا نمی شد، ملت ما هیچ وقت فرصتی برایش پیش نمی آمد که روی زمین بنشیند، کمر درد شود، زانو درد شود و با کارتن خوابها همذات پنداری کند.

شک ندارم که اگر این برداشت خودم را به دختر خانم تینیجری که کنارم نشسته بود و هر از گاهی اشک می ریخت در میان می گذاشتم، حتما می گفت : وای عجیجم ... چه رمانتیک!!!

شش

پیش از آنکه کمر درد شوم میخکوب شده بودم. نه به خاطر دیدن نمایش، بلکه به خاطر شنیدن یک جمله. جمله ای که هر چقدر سعی کردم خودم را توجیه کنم که اشتباه شنیده ام فایده ای نداشت. در نهایت به خودم گفتم نمایش است دیگر. آن هم که یک کاراکتر کارتن خواب است که زبان خودشان را دارند. تازه این زبان اینجا خیلی هم تعدیل شده. اما باز هم صدای انفجار خنده ملت نمی گذاشت از فکر آن جمله بیرون بیایم.

« ..............  ما رو » !!!!

و من زیر چشمی نگاه کردم ببینم واکنش مرادخانی چیست که دیدم ناقلا پشت آیینه ای خود را پنهان کرده. دوباره به خودم گفتم شاید گفته: «هاییدی» یا مثلا «ماییدی» بعد دوباره با خودم جنگیدم که آیا چیزی که شنیده می شود مهم است یا چیزی که گفته می شود. این دو لزوما همیشه یک چیز نیستند. گاهی اوقات بین چیزی که گفته می شود و چیزی که شنیده می شود ناگهان بادی می وزد یا صدایی عبور می کند و باعث تغییر در حروف و هجاهای چیز گفته شده می شود! مثل همان بادی که بی گاه می وزد و شالی را می اندازد و بطری مشروبی را می چسباند به دست آدم. اما نه. همه ی اینها مزخرفاتی بود که در آن لحظات ذهن من از روی بی حوصلگی و بی کاری می ساخت. وگرنه جمله همان بود که نباید می بود. نه که نباید باشدها! اصلا باشد. ما که بخیل نیستیم. ولی در کار کسی دیگر که مدیر نبوده باشد، پول نداشته باشد، رانت نداند که چیست، تهیه کننده سانتی مانتال ساز نداشته باشد، خلاصه مثل جناب دکتر گیل آبادی همه چیز تمام نباشد؛ اگر چنین جمله ای از زبان بازیگر زن کارش بیرون می آمد آیا اجازه اجرا می توانست بگیرد؟

البته این را هم بگویم که اصلا دلم نمی خواست درباره « ............. ما را » چیزی بنویسم. ولی راستش را بخواهید هر چه فکر کردم در آن قسمت اجرا، چیز دیگری نبود که درباره اش بنویسم. خصوصا اینکه تماشاگران به آن جمله بسیار خنده کرده بودند و بسیار کف زده بودند!

پنج :

پیش از آنکه آن جمله معروف گفته شود و تماشاگران کف کنند و دست بزنند، به بازی ها فکر می کردم. واقعا بی انصافی است اگر نگویم پانته آ بهرام عجب بازیگر شش دانگی است. چه تمرکزی! چه شناخت خوبی از ریتم! چقدر خوب و دقیق رفتارهای یک زن کارتن خواب را تجزیه و تحلیل کرده و به صدا و بدن خود تزریق کرده. و دریدگی کاراکتری که سیما تیرانداز نشان می دهد. هر چند کمی اغراق می کند و کمی زیاده از حد با احساسات آمیخته اش می کند. برعکس او پانته آ خیلی هوشمندانه بازی می کند. اسیر احساسات نمی شود و حواسش به همه چیز هست. لادن مستوفی اما هنوز جذاب است. هنوز طراوت دارد. این طراوت نمی تواند در یک زن خیابانی که به قول خودش کارخانه ی ورشکسته ی بچه سازی دارد همچنان وجود داشته باشد. اما او هنوز به گفته یکی از تماشاگران جذاب است و زیاده از حد دلربا. گویا هیچ وقت در زندگی نشکسته. فقط می گوید شکسته ام. فقط حرفش را می زند. اما پانته آ بهرام این خورد شدگی و شکست را در وجودش ایجاد کرده.

ای وای. چرا من اشک در چشمانم جمع نمی شود؟ چرا مثل دختر تینیجر کناری مدام نمی گویم « عجیجم چه گناهی!!! » چرا من اینقدر سنگ دل شده ام؟

آیا واقعا سنگ دل شده ام؟ یادم می آید در سن شانزده سالگی که برای ادامه تحصیل در رشته تئاتر از شهرستان به تهران آمدم تا در هنرستان سوره درس بخوانم، یک شب سخت را در ترمینال جنوب خوابیده بودم. آن هم نه داخل ساختمان. یعنی اولش داخل ساختمان بودم. اما ساعت یک شب بیرونمان کردند. و من در محوطه روی زمین سخت خوابیده بودم. تا ساعت سه صبح. یعنی زمانی که یک کارتن خواب از کنارم رد شده بود، دلش سوخته بود و یکی از کارتن هایش را پرتاب کرد کنارم و گفت بچه پاشو روی کارتن بخواب.

اشکتان در آمد؟ در نیامد؟ ای بابا. چقدر سنگ دل هستید شما. تا اشکتان در نیاید معضل کارتن خواب ها حل نمی شود. باور کنید اشک های شما می شود پول و قطره قطره جمع می شود در جیب ها. حالا نه لزوما جیب کارتن خوابها. اصلا چه فرقی می کند جیب آنها باشد یا جیب تهیه کنندگان سانتی مانتال  و نو رسیده ی تئاتر ما؟!  بالاخره همه ی ما یک مشت برادران و خواهران دینی هستیم دیگر!

چهار :

پیش از اینکه بازی پانته آ بهرام نظر من را جلب کند و یاد خاطره کارتن خوابی خودم بیافتم این واژه تئاتر تعاملی مثل خوره افتاده بود به جانم. که خب البته درست تر آن است که بگویم نمایش تعاملی. تعاملی که ایجاد شد از روشن کردن نور تلفن همرا، خاراندن پشت بازیگر و چند سوال و جواب بی اثر فراتر نرفت. تعاملی که به این اجرا وصله شده، هیچ تاثیری در پایان بندی کار ندارد و نمی تواند چیزی را تغییر دهد. نه بازیگران، تماشاگر می شوند و نه تماشاگران، بازیگر. همه ی مالفه های نمایش تعاملی به شکلی ناقص و باسمه ای به اجرا الصاق شده و کارکردی در ماهیت اثر ندارد.

چند بازیگر نمایشنامه ای از پیش نوشته شده را جلو می برند و هر از گاهی بسیار کنترل شده ارتباطهایی بی اثر با مخاطب برقرار می کنند. و تعدادی مخاطب گرد اجرا حلقه زده اند و بیش از اینکه شاهد پروبلماتیک شدن مساله کارتن خوابی باشند، هر از گاهی از شوخی ها سرخوش می شوند، از لفاظی های سیاسی ذوق زده می شوند و به دریدگی ها و فحاشی ها می خندند.

سه :

تا یادم نرفته اضافه کنم این لفاظی های سیاسی هم عجب داستانی شده در اجراهای تئاتر ما. حقیقت این است که برخی از ما تئاتری ها خوب رگ خواب مخاطب را دست گرفته ایم. می دانیم کجا چه بگوییم که از ملت تشویق بگیریم و سرمستشان کنیم. اما غافلیم از اینکه سقف خواسته های ملت را در حد شنیدن همین چند لفظ بی اثر پایین آورده ایم. تا کلمه دموکراسی شنیده می شود، تا کلمه دیکتاتوری شنیده می شود، همه از خنده ضعف می روند. فراوان شده از این دست لفاظی ها در تئاتر ما. لفظ های بی اثر. لفظ های مخرب. لفظهایی که سوراخی می شوند بر دیگ های بخار.

دو :

هنوز اجرای یک دقیقه و سیزده ثانیه شروع نشده. وارد مجموعه ایرانشهر می شوم. تلاش می کنم همه ی آنچه در مورد این اجرا شنیده ام را فراموش کنم. عادت ندارم با پیش داوری به تماشای کاری بنشینم. درها باز می شود. داخل می رویم. با چراغ روشن گوشی هایمان. دوست دارم یک اجرای خوب ببینم. شنیده های منفی را که پیش از این دیگران گفته اند همان بیرون سالن گذاشتم و آمدم داخل. می گویند روشن کنید؛ روشن می کنم. می گویند بخوانید می خوانم، به خودم قول داده ام که فقط یک مخاطب باشم. اما هر چقدر جلوتر می رویم متوجه می شوم که اثر گویا سر سازگاری ندارد. فقط سرسختانه می کوشد تا احساسات من را در خدمت بگیرد. احساساتی که بیرون از این سالن، با دیدن یک کارتن خواب؛ یک زن خیابانی، یک کودک کار؛ خیلی بیشتر از اینجا من را و دیگر مخاطبان را مچاله می کند. احساساتی که یک امر شخصی است و هر یک از ما مخاطبان خود بهتر می دانیم که در مواجهه با چنین موضوعی چگونه خرجش کنیم و چگونه واکنش نشان دهیم.

چیزی که این اجرا از من می خواهد نمی توانم به او بدهم. اینجا همه چیز زیادی شیک است. خیلی دور است از بوی تعفن زباله دانهای تهران. خیلی دور است از خشونت ها و تجاوزهای اطراف شوش، ترمینال جنوب، پارک خزانه و ده ها جای دیگر. نه. من اینجا کمتر از هر جای دیگر دنیا با کارتن خواب ها همذات می شم. و اینجاست که به خودم می گویم یادم باشد آخر اجرا ببینم این نمایش با من چه کرد؟

یک :

امروز روز پایانی اجرای شلتر است. شلتر نمایش مستندی است از زندگی درماندگان روزگار ما در تهران. شلتر نمایش خوبی بود. همین.

 

امید طاهری (عضو کانون ملی منتقدان تئاتر ایران)

 

 

 

 




نظرات کاربران