در حال بارگذاری ...

آنچه نمی‌بینیم

امیرحسین طاهری

زنده‌یاد محمود استادمحمد مردِ نازنینی بود، دلداده و پاکباخته و به قولِ خودش خراباتی، ولی نمایشنامه‌نویس خوبی نبود. آ سید کاظم اولین نمایشنامه‌اش است که در سال 1351 آن را به صحنه برده، و دست بر قضا بهترین نمایشنامه‌اش هم همان است. چند سالی پیش از آن، نوجوانی سرگشته بود در محلاتِ جنوبِ شهرِ تهران، که با برادرش، آرش، و چند نفر دیگر از همسالانشان به گروهِ تئاترِ زنده‌یاد بیژن مفید پیوست. سه سال تمرینِ طولانیِ هرروزه، زمان مناسبی بود تا از بیژن همه چیز بیاموزد، و خود را چنان بتراشد که خرِ نمایش شهرِ قصه را ماندگار کند. نمایشی که حدود سه سال صحنه‌های تئاترِ تهران و شهرستان‌های ایران را تسخیر کرد و در جشنِ هنرِ شیراز درخشید. استاد محمد می‌گفت که این موفقیتِ غیر عادی، آغازِ ویرانی بیژن بود، ولی این عبارت بیشتر وصفِ حالِ خودش شد، وقتی چند سالی بعد و پس از جدایی از بیژن، اولین نمایشِ خودش آسید کاظم موفقیتی کم‌نظیر را به خود دید که هرگز پس از آن تکرار نشد.

بی‌دلیل نبود استقبال از آ سید کاظم، آن هم درست وقتی که قیصر رنگِ خودش را به سینمای ایران پاشیده بود و فیلم‌ها پر شده بودند از داش‌مشتی‌های جنوب شهری. آ سید کاظم هر چه نداشت، از آن دروغ‌ها به دور بود، تجربه‌ی زیسته‌ی نویسنده‌اش بود: انسان‌هایی ملموس، روابطی آشنا و موقعیت‌هایی منطقی؛ همان چیزی که در بعضی نمایشنامه‌های بعدی‌اش از دست رفت؛ تجربه‌ی زیسته جای خود را به خیال‌پردازی‌هایی داد از شخصیت‌های صلب و سطحی در موقعیت‌هایی کلیشه‌ای و بن‌بست، که به ضرب حادثه‌ای شوک‌آور به تهِ خط می‌رسیدند. استاد محمد رفت و در وادیِ بی‌خبری گم شد تا سال‌ها بعد که تازیانه‌ی غربت او را به خود آورد، اما چه دور و چه دیر. دیگر توانِ شباب گریخته بود و پیمانه‌ی عمر لبریز شده بود از شرنگِ رنجوری. هر چند هنوز دردِ مردم را داشت، و مهر ایران را، و محال بود بی تعهدِ اجتماعی چیزی بنویسد. از هر چه خودش را و ایرانش را آزار داد نوشت، از تجاوزِ جنگ و اشغال، از غربت و مهاجرت، فقر و تن‌فروشی، اعتیاد و برادرکشی، زندان و جرم سیاسی، و بیش از همه از نامردمی و ناجوانمردی. دورانِ خود را نوشت، زخم‌هایش را، اما خام و شعارزده. محمود استاد محمد نویسنده‌ی آسید کاظم ماند و خرِ شهر قصه. چهل سال بازی کرد و نوشت، و هرگز از سایه‌ی آن  سیّد و آن  خر خلاص نشد.

شاید به همین دلیل بود که از همان سال‌ها تا امروز، شایعاتی بر زبان‌ها چرخیده که آسید کاظم را اول بار بیژن مفید نوشته و چند شبی در همان دکورِ شهر قصه اجرای محدودی از آن کرده، و بعدها استاد محمد در غیابِ قانونی برای صیانت از حقوقِ مؤلف، آن را رونویسی کرده و تغییراتی داده و به نامِ خود اجرا کرده؛ هر چند نه فیلمی از آن اجرا در دست است و نه نمایشنامه‌ای از بیژن مفید به این نام، و تنها دشنام‌ها و تهمت‌هایند که از این ورِ جوب به آن سرِ دنیا می‌روند و ذهن‌ها و ذهن‌ها را می‌آلایند. همین است که جز معدودی، بسیاری از آگاهانِ آن دوران و حاضرانِ هنوز، بر این دعوی و دعوا لب فرو بسته‌اند وآن دو سفرکرده را آسوده گذاشته‌اند از قیل و قالِ این دنیا. خودِ بیژن مفید هم در آخرین اظهار نظرش در این باره با تلخی و رندی گفته:  «این سید کاظم، دیگه سید کاظمِ محموده!»

اما چه چیزی آسید کاظم را تا به امروز ماندگار کرده؟ نمایشنامه‌ای از جوانی گمنام چه در خود داشته که توانسته در دورانِ طلاییِ نمایشنامه‌نویسی ایران و در ازدحامِ نام های بزرگی چون بیضایی، رادی، ساعدی؛ نعلبندیان، فرسی، خلج و دیگران، جایی برای خود دست و پا کند؟: آن چه نمی‌بینیم!

در قهوه‌خانه‌ی محقرِ شاه رجب خشم و خون موج می‌زند، بی‌آنکه قطرهای خون از دماغِ کسی بیاید. حتی از سیلیِ پهلوان به سید محمود تنها روایتی می‌شنویم، قتل و دعوا و چاقوکشی هست، اما فقط در ذهن و زبانِ کاراکترها می‌چرخد و به عمل در نمی‌آید. آ سید کاظم تصویرِ جامعه‌ای بی کُنش است، دهان‌های پُر کار و دست‌های بیکار، آن که بیش از همه هارت‌وپورت می‌کند، وقتِ عمل از ترس جرئت نمی‌کند تیغه‌ی چاقو را باز کند. نامردمانی که پشتِ سرِ دیگران لُغُز می‌خوانند و در حضور، رفیق و مطیع می‌شوند. اضطرابی که از آمدن سید کاظم در بند بندِ وجود اشخاص هست، گویی هراسی است که بی‌عملان از کنشگران دارند. تنها منفعتِ شخصی جنباننده‌ی مهر و کین و دوستی و دشمنی است، و تازه همان هم زیرِ سایه‌ی جبن و ترس سر بر نمی‌آورد. این محله دیگر جایی برای سید کاظم ندارد. این هوای مسموم از دروغ و دورویی و ترس و تهمت و غیبت آن چنان بر سینه‌اش سنگینی می‌کند که چاره اش جز گریز نیست. او دیگر نه می‌خواهد و نه می‌تواند شاهِ این بزدلانِ کذاب باشد. این جماعت سزاوارِ شاهی هستند از قماشِ ممد ریزه و وزیری از جنس محسن هاپی.

گفت‌وگوهای این نمایشنامه نه برای افشای نیتِ گویندگان، که برای نهفتن آن نوشته شده. کاراکترهایی وراج و آلوده دهان، که مدام رجز می‌خوانند و دسیسه می‌بافند و متلک می‌پرانند، اما با مختصر نهیبی واپس می‌روند و حرف می‌چرخانند. همه مدام از سید کاظم میگویند، راست و دروغ به هم می‌بافند از آن چه او کرده و نکرده، اما این گفته‌ها از جنسِ روایتِ نمایشِ شرقی نیست تا سید کاظم را به تماشاگر معرفی کند. در لابه‌لای این اباطیل گویی، کاراکترها اضطرابشان را بیرون می‌ریزند، خطری را گوشزد می‌کنند، مشکلی را چاره می‌جویند، خود را بزرگ و دیگری را خرد می‌کنند، فرصت می‌طلبند و دسیسه می‌چینند. آن‌ها در آنچه از سید کاظم بر زبان میرانند، نه سید کاظم را، که خود را افشا می‌کنند؛ و تشتِ چیستی و چگونگی‌شان را از بام می‌اندازند.

اجرای چنین نمایشی آسان نیست، علی‌الخصوص برای یک گروهِ جوانِ شهرستانی که از فضای حاکم بر نمایشنامه، فاصله‌ی زیادِ زمانی و مکانی دارد. در چنین اجراهایی، تحقیق و تحلیل نمی‌تواند کمتر از اجراهای نمایشنامه‌های خارجی باشد، وگرنه اشتباهات و لغزش‌های فراوانی به آن راه می‌یابد. نمی‌توان شخصیت‌هایی را که نویسنده از نزدیک لمس کرده، و تفاوتی آشکار با کلیشه‌های مرسوم دارند، بر اساس منطقِ فیلم فارسی و رفتار کلاه مخملی‌های پاشنه خوابانده تحلیل کرد. پیچیدگیِ روابطِ آن مردمان در داستان‌های یک خطیِ جاهلی نمی‌گنجد و عمقِ داستان و تکثرِ خرده روایت‌ها را از آن می‌گیرد. برای همین قصورِ نویسنده در ترسیمِ تک‌بعدی کاراکترها تشدید می‌شود و تیپ‌هایی خلق می‌شود، غیرِ قابلِ باور، سیاه یا سفید، خیر یا شر مطلق، فرشته یا شیطان. متأسفانه باوجود تلاشِ ستودنیِ گروهِ اجرایی، ضعفِ تحلیل و فقدانِ کندوکاو در زوایای پنهانِ نمایشنامه، فرصت‌های فراوانی را برای عمق بخشیدن به قصه و ارائه تصویری چندبعدی از موقعیت و کاراکترها می‌سوزاند: از آن جمله‌اند پیچیدگیِ رابطه‌ی ممد ریزه و اسی قصاب؛ نقش دکتر در قتلی که سید کاظم بر عهده گرفته؛ ارتباطِ پر تناقضِ سید محمود و پهلوان؛ فرسودگی و خستگی سید کاظم از هفت سالی که در زندان بر او گذشته و بیش از آن، چند ساعتی که زیرِ کتِ مندرسِ خود به یاوه‌های دیگران درباره‌ی خود گوش سپرده؛ و از همه بارزتر شکافِ عمیق بین حرف تا عملِ ممد ریزه. خطا در تحلیل موجب شده اسی قصاب دو بار علیه ممد ریزه دست به تیزی ببرد؛ دکتر از قتلی که ظاهراً سیدکاظم مرتکب شده، بی‌خیال بگذرد؛ نشانه‌های ضعف و ترس در پهلوان نمایان شود؛ سید کاظم از هر احساسِ شرم و گناهی تهی شود، و ممد ریزه‌ی بی‌جربزه‌ی عشقِ لاتی تا مقام رقابت با سید کاظم و پهلوان بالا برود و حتی جانشینِ بر حقِ سید کاظم شود. می‌توان گفت که همه‌ی این رویدادها، برخلاف جریانِ رواییِ نمایشنامه و در تناقض با کنشِ اساسیِ آن است.

لغزش‌ها و کم کاری های مشهودِ دیگری هم هستند که به اندازه‌ی خطاهای تحلیلی اهمیت ندارند، اما همچنان در باور تماشاگر اختلال ایجاد می‌کنند؛ از جمله ضعفِ شاه رجب در ارائه‌ی توانایی‌های تردستانه ی یک قهوه‌چی جنوبِ شهری، انجامِ مراسم ترنا بازی -که صرفاً خاص شب‌های رمضان بوده در فاصله‌ی بینِ افطاری و سحر- در شب‌های عزاداریِ محرم، پایبند نماندن به قواعدِ ترنابازی، بخشیدن همه‌ی حیثیت و فتوت و هویتِ سید کاظم به ممد ریزه در قالبِ تسبیح و انگشتری و چاقو، و نواختنِ زنگِ زورخانه برای ورود هر کسی به قهوه خانه، حتی برای اسی قصاب.

بااین‌همه، نمی‌توان به تلاشِ گروهِ اجرایی برای تجربه‌ی یک نمایشنامه‌ی متفاوت در تئاترِ امروزِ سیرجان آفرین نگفت. ضرب‌آهنگ مناسبی بر اجرا حاکم است که تماشاگر را به خوبی با خود همراه می‌کند و -از بعضی اضافه کاری ها و داد زدن‌های بیجا و لغزش‌های لهجه‌ای که بگذریم- بازی‌های یکدست و روانی را از بازیگران شاهدیم، به ویژه نقشِ عباس کفترباز که در صادق پور رضا قلی خوش نشسته است. موسیقی کم و بیش در انتقالِ تنشِ حاکم بر فضا و همراهی با اوج و فرودِ موقعیت، یاریگرِ اجراست، و تبدیلِ آن صحنه‌ی تنگِ پلاتوی تئاترِ شهرداری، به یک قهوه خانه‌ی باورپذیر بیشتر به شعبده می‌ماند. استقبالِ فزاینده‌ی تماشاگران از این اجرا هم نشانگرِ آن است که در این وانفسای تئاترِ امروزِ سیرجان که همه از پشت کردنِ مردم به تئاتر می‌نالند، اگر گروهی به مخاطبِ خود احترام بگذارد و همه‌ی آنچه را که در توان دارد خالصانه عرضه کند، کم نیستند کسانی که این تلاش را ارج بگذارند و آن احترام را متقابلاً به گروه بازگردانند.

برای گروهِ تئاترِ خنیرث آرزوی نیک‌روزی و امیدِ بهی دارم، و همتِ کارگردان، بازیگران، و همه‌ی عواملِ آن را ستایش می‌کنم.




نظرات کاربران