10 پاراگراف در مورد نمایش محیطی " پروانه" به کارگردانی حسین توازنی زاده
به دنبال پروانه
رفیق نصرتی- این سرما به یکباره یکشنبه دهم بهمن ۱۳۹۵ و پلاک ۵۴ با پنجرههایی که شیشههایش شکسته و از بیرون سردتر است. قرار بود تنها سه تماشاچی باشیم چون هر بار تنها با سه تماشاچی اجرا میروند اما حالا پنج نفریم. یک نمایشنامهنویس، یک داستاننویس، یک کارگردان و دو منتقد تاتر. به رغم لرز اندک اما محسوس تنهایمان، گاهی گپ هم میزنیم، حرفهای معمولی.
1- خیابان وصال شیرازی، خیابان ایتالیای شرقی، جنب خانهی سهیل، پلاک ٥٤، خانهای سه طبقه، با عمری بیش از نیم قرن، با رنگ خاکستری نمای سیمانی، باوقار اما خسته، زنی به سیمای فریماه فرجامی است. سرما از توی خانه به خیابان میریزد، نگاهی خیره از یکی از پنجرههای طبقه دوم خانه، ما تماشاچیهای در حال لرزیدن در پیاده رو را میپاید.
2- این سرما به یکباره یکشنبه دهم بهمن 1395 و پلاک 54 با پنجرههایی که شیشههایش شکسته و از بیرون سردتر است. قرار بود تنها سه تماشاچی باشیم چون هر بار تنها با سه تماشاچی اجرا میروند اما حالا پنج نفریم. یک نمایشنامهنویس، یک داستاننویس، یک کارگردان و دو منتقد تاتر. به رغم لرز اندک اما محسوس تنهایمان، گاهی گپ هم میزنیم، حرفهای معمولی.
3- در باز میشود، بانویی با جعبهای شیرینی و دستهای گل بر آستانه در سلام میکند و دعوتمان میکند...جعبه شیرینی را دست داستاننویس داد و دسته گل را دست کارگردان. از راهروی کوتاه وارد هالی کوچک شدیم، از پلههای هال چندتایی را بالا رفتیم. بانو کُتی را آورد و داد نمایشنامهنویس تنش کرد...آمدیم پایین و رفتیم توی سالن پذیرایی و روی مبلهایی رنگ و رورفته که بیست سال پیش مد شد و در خانه هر کارمند میانه حالی دیده میشد نشستیم. خواستگاری طور همه ساکتیم... ضربه شان را زدهاند...حالا ما تماشاچیهای رام شدهای هستیم که دوست داریم زودتر بفهمیم قرار است با ما چه کنند؟ ...سکوتی است هم شان حرمت کهن سالی خانه...سکونت چه چیز غریبی است. گاهی قرنی زمان میبرد و گاهی، چشم بر هم زدنی! رسمن خواستگاری است، بانوی دیگری چایی میآورد...چه میچسبید در آن سرما اگر گرمتر بود...جعبه شیرینی را هم باز میکند و تعارفمان میکند، با طمانینهای دلنشین. داستاننویس دو تا بر میدارد، معلوم است زن بگیر نیست. بقیه ما هم نیستیم چون محکوم به تماشاچی بودنیم.
بانوی دوم خودش را معرفی میکند، نامش پروانه است، میگوید نامم پروانه است اما شما سیلویا صدایم بزنید، مثل سیلویا پلات، میگوید پدرش ملاک بوده و توی پشت آغول عمارت پدری به دنیا آمده و نوکر خانه زاد خبر را برده برای پدر. بانوی سوم هم میآید، او هم پروانه است...اولی هم پروانه بود...سه زن در نقش یک نفر به نام پروانه....چیزهای دیگری هم میگویند، از زندگیاش، کودکی، و خاطرات تلخ و شیرین...ضمایر فعلهایم جمع و فرد میشود برای این است که سه نفر نقش یک نفر را بازی میکنند. هر کدام لحن و طنین خودش را دارد... یکی با طمانینه و لحنی سرد... دیگری شسته رفته و با لهجهای اشرافی، آن یکی برخی حروفاش میزند، " ر" و " ت" اش... هر سه زیبایند و غمگین... اما نمیدانم چرا غمشان ساکنم نمیکند، غمهای الکی، شب خواستگاری پریده و داماد چاق را بوسیده و مایه سر افکندگی پدر و مادرش شده.
4- از پشت پنجرههای مشرف به سالنی که ما نشستهایم سایههایی رد میشوند...از بانوی اولی میپرسم کسی آنجاست، میگوید جنها هستند، این خانه جن دارد. سرما بیشتر شده، شیرینیام را سق میزنم. نمایشنامه نویس همچنان به آن چایی امید گرم شدن دارد، آن سه بانو همچنان به تناوب حرف میزند...از سامان میگوید پسری که در کودکی بوسیده و مادر دعوایش کرده، بی خیال حرفها میشوم، نمیگیرد، خام است کاش متن قویتر بود، میروم توی بحر خانه...یادم میافتد جایی خوانده بودم " قلب وفاپیشه علاقه ای به آوارگی و دوری از خانه و کاشانه ندارد. نقطه ای ثابت را که بتوان بدان بازگشت، یعنی چهار دیواری اختیاری خود را طلب میکند." خانه بوی آدمی وفاپیشه میدهد...اوه! نمایش درباره وفاداری است به رخداد...نه درباره اندوه یک زن. دوباره در حرفها دقیق میشوم، حالا اندوه برایم محترمتر است...به چشمهای بانوی سوم مینگرم، پروانه تر است، اما بانوی دوم بازیگر بهتری است. بانوی اول به داستان نویس و کارگردان گفت بیا! بانوی دوم به ما منتقدها و بانوی سوم به نمایشنامه نویس...حالا هرکدام یکی از رگه های سرنوشت پروانه را دنبال میکنیم.
5- ما توی اتاقی میرویم، با تختی وارفته، عکسهایی کهنه و جعلی و حرفهایی که نشان از تنهایی دخترکی غمگین و ناکام دارند...توی ذوقم میخورد...متن باید قویتر میبود اینجا همان جملات کلیشه ای که در دفتر خاطرات هر دخترک سال دوم دانشگاهی پیدا میشود...پس تکلیف بینش ویژه و نگاه خاص نویسنده اثر چه میشود؟! چرا آن سوژه وفاداری رها شد!؟ نکند اصلن مساله سوژه وفاداری نبود و تنها واگویههای دخترکی تنهاست در خانهای اشرافی و بسیار قدیمی؟ چقدر سرده...میلرزم رسمن...دخترک ( چرا بانو شد دخترک!؟) از ما میخواهد برایش دعا کنیم...نمیدانم دعا کنیم چه بشود!؟ دردش را نمیفهمم...میپرسد دعا کردید؟! هم من هم آن دوست منتقد دیگر میگوییم برایت آرزوی رهایی از این اندوه را کردیم... مودبانه برایش آرزوی شفا کردیم.
6- بقیه هم آمدند...حالا هر هشت نفر توی ن اتاق...همان حرفهای رمانتیک...
7- از راهرویی میگذریم، پس از خواندن شبه دعایی و به جا آوردن مراسمی شبه آیینی در معبد کیسها و مونیتورهای قراضه و الوارها و خرت و پرتهایی از این جنس که با ریسههای لامپ مخصوص عروسی تزیین شدهاند وارد حیاط مانند خانه میشویم...فرشی پهن شده و پیرامون فرش حجم بسیار زیادی از برگهای پاییزی زیر پایمان خش خش میکند.
7- دو بانو مینشینند روی کاناپه، کارگردان هم، بانوی دیگر گوشهای چمباتمه میزند...آوازی سه نفره میخوانند، نرم و بسیار دلنشین و گلی خشک شده در گلدانی قدیمی را نوازش میکند.
8- کارگردان خداحافظی میکند، ما هم میفهمیم کم کم وقت رفتن است. از میان ما داستان نویس و نمایشنامه نویس متاهل اند...مردد اند بمانند یا بیایند محکوم اند به آمدن.
9- از در بیرون میاییم، سرما بیشتر شده است، دستهایم میسوزد...هرکس میرود به راه خودش...راه من کدام است؟! میخواهم برگردم و بگویم پروانهی شما دختر خوبی است برای همین نمیتواند سیلویا پلات باشد...برای سیلویا پلات بودن تنها وفادار ماندن به رخداد کافی نیست باید چنان گشوده باشد به هستی که رخ دهد رخداد برایش.. .باید زخم داشته باشد، خون و چرک و عفونت از زخمهایش بریزد روی صورت جهان تا بتوانم این حجم اندوه و تنهایی را باور کنم...پروانه شما سوسول است، نمیتواند یک شب بی گوشیاش بخوابد چطور باور کنم این همه سال در این کلاستروفوبیا تنها زیسته با اندوه ناشی از فراق مولاناییاش...
10- اما چرا کارشان یقهام را ول نمیکند؟! چرا خجالت میکشم به متن و حرفهای پرت و پلایشان گیر بدهم بیش از این؟! شاید چون این حرفها بهانه بود...عمدن سطحی بود تا حواسم پرت نشود...پی حرف نروم و چه شد چه شد؟ های قصههای نخ نما...شاید از اول که دم در با آن نگاه خیره میپاییدنمان برنامه داشتند، در خانهای ساکنمان کنند که موزه احساسهاست...احساهایی مربوط به نیم قرن پیش...مثل وفاداری، آرامش، سکوت، و رخداد عشق...