در حال بارگذاری ...
...

نقد نمایش "سیاه خال"

خیال خام پلنگی که به ماه نمی‌رسد

نقد نمایش "سیاه خال"

خیال خام پلنگی که به ماه نمی‌رسد

اگر تئاتر برایتان تصاویر پویا و جذابی‌ست که هدف از دیدنش ارضای حسی بیننده است، سیاه خال انتخاب خوبی است که به تماشایش بنشینید. اما اگر دنبال یک درام پرتعلیق و پرکشش هستید که در روحتان رسوخ، و از حظ کشف معنا مستغنی‌تان کند، در سالن اصلی تئاترشهر جست‌وجویش نکنید.

درباره‌ی نمایش  "سیاه خال"

خیال خام پلنگی که به ماه نمی‌رسد

سمانه توکلی - نمایش سیاه خال که این شب‌ها بر صحنۀ سالن اصلی تئاترشهر در حال اجراست، روایتی دست خورده از قصۀ عشق مینای گرگ چشم کندلوسی و پلنگ دست آموز اوست. این ماجرا که به اواخر قرن گذشته برمی‌گردد، از قصه‌های اصیل منطقه کجور در مازندران است که نسل به نسل تعریف شده و حتی خانه‌ی مینا یکی از جاذبه‌های گردشگری آن منطقه به شمار می‌رود. داستان ایجاد علاقه میان انسان و پلنگی درنده‌خو که رام عشق می‌شود شاید ماجرای جالبی برای شنیدن باشد. اما آیا ایدۀ جذابی برای اجرای یک نمایش دراماتیک هم هست؟

اصل داستان مینا و سیاه خال چیست؟

مینا دخترکی با چشمان ترسناک و سرخ که لقب گرگ چشم را داشته، از کودکی یتیم و تنها بوده و به مدد اهالی روستا بزرگ می‌شود. او هر هفته بر حسب عادت برای آوردن هیزم به جنگل می‌رود و آنجا با صدای دلنشینش آواز می‌خواند. پلنگی که در دل آن بیشه زندگی می‌کرده به صدای خوش مینا انس می‌گیرد و با دنبال کردن رد بوی دختر، به روستا می‌رود و بر پشت بام خانه‌اش منتظر دوباره شنیدن آوای او می‌شود. مینا هم به جای ترس از پلنگ، به آن مهر می‌ورزد و الفتی عمیق میان آن‌ها ایجاد می‌شود. تا شبی که مینا به همراه اهالی روستا برای شرکت در مراسمی خانه را ترک می‌کند و پلنگ دلتنگ هم با رفتن به سمت بوی او موجب برهم خوردن جشن عروسی، ترس مردم و در نهایت زخمی شدن خودش به تیر یکی از تفنگ‌چیان می‌شود. پس از گریختن پلنگ زخمی به جنگل و حدس و گمان دربارۀ مرگش، مینا هم مجنون شده و خانه را به مقصد جنگل مه آلود ترک می‌کند و دیگر از آن دو چیزی جز داستان عشقشان نمی‌ماند.

محسن اردشیر اما در نمایشنامه‌اش چه تعریف می‌کند؟

پدر مینا که ظاهرا یک مبارز جنگلی است، به دست یک جلاد قزاق و به طرز فجیعی اعدام می‌شود. بماند که آن قدر موسیقی سوزناک و نوای غم‌بار بازیگران سعی در برانگیختگی حسی افراطی مخاطب دارند که موجب تعجب می‌شود. به هر صورت صحنۀ اول نمایش با اطمینان می‌گوید به تماشای یک درام سیاسی آمده‌ایم. اما جلوتر که می‌رویم سرگذشت این پدر مبارز که قهرمان داستان معرفی شده بود تماما فراموش می‌شود و ماجرا به بزرگسالی مینا سوق داده می‌شود. این بار منتظریم که لااقل مینا همان کارکتر قهرمانی باشد که انتظارش را می‌کشیم. ولی این انتظار هم به ثمر نمی‌رسد. اینجا مینا دختری منزوی و جمعیت گریز است که پیدا نیست از چه رو با اهالی روستا تند برخورد کرده و از ایشان دوری می‌کند. اگر هدف از این کشمکش‌هایی که میان مردم و مینا روایت می‌شود نشان دادن اهالی روستا به عنوان آنتاگونیست نمایشنامه است، که ای وای بر این سطحی نگری! پچ‌پچ‌های زنان روستایی و حسادت عاشقان مینا به پلنگ یا دیوانه خواندن دختری که هم‌نشین یک حیوان وحشی شده کجایشان مانع بزرگی بر سر راه قهرمان داستان یا عامل موثری برای منفی نشان دادن مردم روستا در قالب ضدقهرمان است؟ اصلا کدام قهرمان و در کدام درام؟ درامی که نمی‌توان فهمید خواسته سیاسی باشد، انقلابی باشد، عاشقانه باشد یا اجتماعی؟

بالا تا پایین نمایشنامۀ سیاه خال را که زیر و رو کنید محوریتی برای کارکترهای اصلی و مرکزیتی برای روایت‌های متفاوت آن پیدا نمی‌کنید. در عوض نقش‌هایی را می‌یابید که فقط یک چرایی بزرگ از دلیل حضورشان در روند داستانی برایتان ایجاد می‌کنند. مثل پیرمرد گوژپشتی که با بازی بهنام شرفی از نظر بصری سعی دارد توجه ویژه‌ای از مخاطب دریافت کند. اما فارغ از امر زیبایی شناسی، بود و نبود نقش او چه تاثیری بر مسیر روایت نمایش دارد؟ یک پیرمرد معلول که وظیفۀ بزرگ کردن مینا را به عهده داشته و پس از مرگ پلنگش هم مشوق اوست که از مردم روستا به عنوان عاملین خطر (دقیقا چه خطری؟) بگریزد و به جنگل پناه ببرد، در میانه‌های داستان با دیالوگ‌هایی شعاری و بی ارتباط به اصلیت متن، از نارضایتی از خلقتش می‌گوید و شکایت از خدا را پیش مینا می‌برد. هدف از خلق این کارکتر که روشن نیست به کنار، با نقش دیگری برخورد داریم که به  عنوان استعاره‌ای از ماه و در جایگاه شاهد ماجرای زندگی مینا، صحنه‌های نمایش را با خواندن آواز به هم متصل می‌کند. البته که باز برای حضور این نقش می‌توان توجیهاتی آورد از قبیل وجود عاملی برای نیفتادن ریتم، ایجاد جذابیت سمعی و بصری یا... . شاید به علت تاثیرشان در عوامل کارگردانی یا اهداف گیشه‌ای بشود آن‌ها را پذیرفت. اما حقیقتا در فضای نمایشنامه و در صدد پیشبرد داستان حضور هیچکدامشان الزامی نبود. و چرا باید عناصر و ایده‌های کارگردانی توجیهی برای ضعف‌های متنی اثری باشند؟ چرا هر چه به دل متن و روایت رجوع می‌کنیم دلیلی نمی‌یابیم برای حرکات و نوع راه رفتن بازیگران نقش اهالی؟ چه منطقی در این موضوع نهفته که ساکنین یک روستای مازندرانی با رقص‌ها و حرکاتی شبیه به کشورهای شرق آسیا بر صحنه بیایند و بروند؟ در نمایشنامه که برای آن دلیلی نمی‌شود یافت، در کارگردانی اما شاید توضیحی باشد برای قانع کردن.

سیاه خال پر است از کارگردانی و نیمه‌خالی‌ست از نویسندگی. سخاوتمند است در ارائه بازی‌های خوب و خسیس است در شخصیت پردازی. دیالوگ‌هایش قدرتمند است؛ به قدری که انگار قدرت قصه گویی‌اش را هم به آن قرض داده تا بیشتر چشم و گوش مخاطب را پر کند؛ نه درک و فهمش را. نمایش سیاه خال صحنه‌ای زیبا برایتان خلق می‌کند. آن قدر زیبا که غرق در دریای لذت شوید و چشم‌هایتان سیراب شوند از چشمۀ زیبایی. اگر تئاتر برایتان تصاویر پویا و جذابی‌ست که هدف از دیدنش ارضای حسی بیننده است، سیاه خال انتخاب خوبی است که به تماشایش بنشینید. اما اگر دنبال یک درام پرتعلیق و پرکشش هستید که در روحتان رسوخ، و از حظ کشف معنا مستغنی‌تان کند، در سالن اصلی تئاترشهر جست‌وجویش نکنید.

 

سمانه توکلی - عضو کانون ملی منتقدان تئاتر ایران