در حال بارگذاری ...
نگاهی به نمایش پنگوئن، مرغ دریایی و چند پرنده دیگر

پنگوئن با بالهایش نمی پرد، زیرآبی می رود

امید طاهری

این نوشتار بیشتر ناظر بر نمایشنامه است. چه اینکه در کارگردانی میثم عبدی موفق شده با ترفندهایی که در آستین دارد، اجرای اثر را به سرانجام برساند اما همچنان متن اجرایی مسائل خود را دارد و این مسائل چندان بی اهمیت هم نیستند. میثم عبدی کارگردان خوبی است و معمولا در آثارش بدون حاشیه رفتن و بدون ادا و اطوارهای برخی تئاترها، نمایش را پیش می برد. اینجا هم موفق بوده بازیگران با تجربه و تازه کار را به خوبی دور هم جمع کند و نمایشش را بسازد. نمایشی که مخاطب همگانی را خسته نمی کند و از دغدغه های روزمره او می گوید. اما آنچه به متن بر می گردد، چیزی است که تاثیرش تا اجرای میثم نیز رسیده و این واقعیت را نمی توان منکر شد.

« پنگوئن، مرغ دریایی و چند پرنده دیگر» عنوان نمایش تازه میثم عبدی و نمایشنامه منوچهر رمضانی است که تحت عنوان کمدی روانشناسانه روی صحنه رفته است. نقد بر مبنای ادعا و حاشیه نویسی های صاحبان اثر نوشته نمی شود بلکه خود اثر با آنچه دارد یا ندارد مبنای شکل گیری نقد خواهد بود. بنابراین مساله کمدی روانشناسانه را همین ابتدای کار باید کنار گذاشت چون هیچ یک از نظریات روانشناسانه از نظریه های شخصیت گرفته تا نظریه های روانکاوی و ... در متن ظرفیت بالقوه ای برای گسترش یافتن معنا و یا به چالش کشیدن آنها پیدا نمی کند. چرا که حضور و بروز نظریه در تئاتر، می بایست علاوه بر زیرساخت های معنایی، به لحاظ فرمی در تار و پود اثر تنیده شود. قاعدتا تئاتر صرفا حمال نظریه نیست.

بنابراین نگاه به این نمایش فارغ از ادعای طرح شده و الصاق عنوان روانشناسانه می تواند ما را گرفتار فضای انتزاعی نکند تا بتوان کمی عینی تر و متناسب با واقعیت موجود اثر نقد را پیش برد.

در نمایش « پنگوئن، مرغ دریایی و چند پرنده دیگر » نوعی فانتزی نه از جنسی که بنا باشد در شاخه « دنیای گمشده » آثار ادبیات خیالپردازانه قرار بگیرد؛ بلکه به نوعی یک بازی نمایشی که صرفا در حد تکنیک نوشتاری باقی می ماند میان خیال و واقعیت در جریان است. فانتزی گونه ای ادبی است که تاریخی به قدمت افسانه گیل گمش و ایلیاد و اودیسه و ... دارد و حدودا در قرن نوزدهم شکلهای مدرن آن به وجود آمد. چه در ادبیات و چه در سایر هنرها وقتی با فانتزی سر و کار داریم، با جهانی بدون مرز و بدون انتها مواجه هستیم. جهان فانتزی قوانین معمول و مرسوم جهان عینی را در خود ندارد. اما اگر در آثار فانتزی، فقدان قوانین عینی جای خالی اش را به ساختارها و مبانی موجود در هنری که ظرف فانتزی شده است ندهد، اثر دچار یک نوع بافندگی بی انتها می شود که صرفا ملاحظات اجرایی مانع از کش آمدن و باعث توقف آن می شود.

این همان مشکلی است که نمایشنامه دچارش شده. نویسنده می توانست خیلی بیشتر از آنچه که دیدیم تخیل کند. رفت و برگشت ها می توانست خیلی بیشتر باشد چرا که هیچ عامل بازدارنده ای در ساختار متن وجود ندارد که مانع تخیل او شود. جایی این اتفاق می افتد که انتهای اثر است. در نمایش « پنگوئن، مرغ دریایی و چند پرنده دیگر »  عامل بازدارنده ( پلیس ) که درواقع نیروی مخالفی است که می توانست درام را شکل بدهد، در انتهای نمایش وارد می شود. یعنی جایی که دیگر هم گروه و هم مخاطب، از تخیل کردن و تماشا کردن خسته شده اند و وقت اش رسیده که کار را جمع کنند. آنجا پلیس می آید و تازه مطرح می شود که نویسنده یارای بیرون راندن او از ذهن خودش را ندارد. این تنها نیروی مخالفی است که می بایست از ابتدا در متن وجود می داشت تا درام شکل بگیرد.

از طرفی مساله ناتوانی نویسنده در بیرون راندن پلیس از ذهن خود، در کانسپت دیگری قرار می گیرد. تبدیل به یک داستان فرعی می شود. داستان فرعی جذابی که اگر به ضرورت درام توجه می شد و از ابتدا وارد می شد، کانسپت استوارتری در نمایشنامه شکل می گرفت. چیزی که قطعا از وضعیت موجود متن شمول پذیرتر و ارزشمند تر می شد.

نمایش از یک میهمانی غیر مرسوم و غیر معمول ( حداقل تا تاریخ نگارش این نقد! ) آغاز می شود. جشن جدایی یک زوج! اسامی، رفتارها و خود میهمانی دارد به یک طبقه اجتماعی ملموس اشاره می کند. طبقه خوش باشی که آرمانش الگو گرفتن از طبقه الیت مرفه است و نمونه اش در کشور ما فراوان دیده می شود. طبقه ای که الگوبرداری اش از طبقات بالاسری، او را دچار هویت گریزی و معنازدایی از همه چیز کرده است. سطحی انگاری در روابط و دیگر شئون زیستی اش بیداد می کند و با همین سطحی انگاری درباره همه چیز نظر می دهد. اساسا تخصص بالایی دارد در پر کردن دیگ تمنایش از هر ضد و نقیضی. برای پختنش گویی هیچ دستور مشخصی وجود ندارد. از هر چه که می خواهید به مقدار دلخواه بریزید. اندکی شاملو،؛ مقداری پینک فلوید، کمی مارکس، به اندازه دلخواه گلشیری، یک قاشق تولستوی، دو پیمانه مایرهولد و به مقدار لازم آب. اینگونه شما به یک طبقه متوسط دست خواهید یافت که هیچ ثبات اندیشه ای در رفتار و گفتارش یافت نخواهد شد. این طبقه پیش از این بارها در تئاتر دست مایه قرار گرفته. چیزی شبیه همان خرده بورژواهای باغ آلبالو. آنجا اما چخوف موضع دارد. اصل و اساس درام بر پایه موضعی است که نویسنده در دو قطب درام و ساختار متن چیدمان می کند و نمایشنامه اش بر تاریخ سوار می شود.  

اما سوال مهم این نقد اینجاست. موضع این متن در مورد طبقه ای که نشانش می دهد چیست؟! هیچ؟ بدون موضع؟ صرفا نشان می دهد؟ نشان می دهد که چه کند؟ مگر ما هر روز اینها را نمی بینیم؟ پس کارکرد تئاتر چه می شود؟ پس بناست که موضع داشته باشد؟ چرا ندارد؟ در گیر و دار همین پرسش ها این پاسخ آشکار می شود که نمایشنامه دارد این طبقه را نمایندگی می کند. نماینده این طبقه است روی صحنه. نه کورش می کند و نه شفا بخش اوست.

مساله دیگر من با متن در نگاه تقلیل گرای آن نسبت به « نویسنده » است. نویسنده ی این داستان سراسر آنچه در خیالش می گذرد، در دایره محدود و بسته ی رابطه می گذرد! این تقلیل گرایی در تصویر کردن نویسنده آن هم در کشوری که نویسنده اش روی تخت بیمارستان در حال جان دادن است و آن دیگری از فقر کتابخانه اش را می فروشد و آن یکی بر سر اعتقادش تن به مهاجرت می دهد، کجای تاریخ معاصر ما ایستاده؟! این نویسنده چرا انقدر سرخوش و حشری است؟ چرا وقتی می خواهد برود در اطاق پیش آن زن، دهان خود را می بوید که بوی بدی نداشته باشد؟ چرا به چیزهای مهمتری نمی تواند فکر کند؟ چرا اطرافیان او انقدر آدم های سطحی نگری هستند؟ آنها هم چیز دیگری برای فکر کردن ندارند؟ تمام سوالهای زیست آنها چرا پیرامون رابطه و خیانت می گذرد؟ چرا لیدی مکبث و لنگستن هیوز و دیگری های ذهن این نویسنده آنقدر کوتاه قد و بی خاصیت هستند و اساسا چنین نویسنده ای چرا باید صاحب بال شود؟ این بال را برای چه به او داده اند؟ برای رهایی از قیود اخلاقی و انسانی در خصوص رابطه با زن؟! ای کاش این بال لااقل چیزی شبیه همان پنگوئن را به ما نشان می داد که توان پریدن ندارد و صرفا برای زیرآبی رفتن طراحی شده. نه مرغ دریایی و پرندگان دیگر.  




نظرات کاربران