در حال بارگذاری ...

بادنوبان

روایت گر بودوباش تراژیک مردمان کرانه‌ی دریای جنوب

صمد چینی فروشان

هرقومی به تناسب شرایط اجتماعی- تاریخی خود در دوران هایی خاص، نیازمند دمیدن روحی تازه در جسم و جان آسیب دیده‌ی خود و بازنگری در اعتقادات و باورهای کهن اجدادی خویش است و مشوق و مسبب واقعی چنین تحولاتی هم در همیشه‌ی تاریخ فیلسوفان و پژوهشگران و هنرمندان و شاعران و داستان نوسان بوده اند؛ همان رسالتی که روشنگران و آغاز گران رنسانس در جوامع مغربی برعهده گرفتند و اکنون نیز، جمشید ملک پور، در جایگاه یک رمان نویس، پژوهشگر و استاد تئاتر، با نگارش رمان «بادنوبان»، تحقق آن را درمور مردمان ساکن کرانه های دریای جنوب ایران عهده دار شده است.    

افسانه ها زاده‌ی شرایط جغرافیایی و تاریخی و اندیشگانی جوامع هستند و در پسِ پشت هر افسانه  و باوری، صدها عامل اجتماعی و سیاسی نظیرِ ترس از ناشناخته  ها، بی پناهی و محرومیت های اقتصادی و انواع بازی های قدرت نهفته است بطوریکه حتی هر تاویل یا خوانشی از افسانه ها در مسیر تاریخ نیز خود می تواند زاده‌ی سیاست و برآمده از نیات  صاحبان قدرت باشد؛ به نحوی که گاه حتی برخی تاویل ها و خوانش ها هم ممکن است به تداوم افسانه ها، درهیئت ها و درمحتوای های تازه ای بیانجامد و به طریق دیگری مانع شکل گیری و تحقق آگاهی شود. پس شکستن بنیان های توجیهی و هستی شناختی افسانه ها و رها سازی انسان ها از چنبره‌ی قدرت آن ها، تنها چاره‌ی واقعی کار در مواجهه با خیالات و باورهای خرافی خواهد بود.

درحاشیه‌ی سواحل دریاهای جنوب ایران مردمانی زندگی می کنند با باورها و آیین هایی که همه‌ برآمده از شرایط جغرافیایی و زیست بوم ویژه‌ی آن ها و نیز ترس ها و نگرانی های حاصل از عدم دسترسی آسان ایشان به امکانات رفاهی درخور درطول اعصار مختلف بوده است؛ مردمانی که مهم ترین منبع درآمد و تغذیه شان جدای از نخل و خرما، دریا با رفتارهای پیش بینی ناشدنی اش بوده و هست.

فقدان آب شیرین، طوفان های هرازگاهی سهمگین، سیلاب ها، گرمای شدید، بادهای توفنده و ویرانگر حاصل از آن، دشواری صید ماهی با جهازات دست ساز ابتدایی و عدم دسترسی اکثریت به ادوات و ابزارآلات صید وشکار پیشرفته در دوران های مختلف، در کنار سنت های باقی مانده از زمانه های دور و تاثیرپذیری پیوسته آنان از باورهای همتایان عرب و آفریقایی و هندی خود در طول تاریخ...همه وهمه زمینه ساز شکل گیری باورها و اعتقادات ویژه ای در آنان شده است که هنوزهم برای بسیاری از ساکنان سایر مناطق ایران ناآشنا و گاه حتی بیگانه و رعب آور می نمایند.

غلامحسین ساعدی در پژوهش  خود از آیین ها و باورهای ویژه مردمان این مناطق در مقدمه‌ی کتاب «اهل هوا» که در سال ۱۳۴۵ به چاپ رسیده است می گوید :

 «ساحل نشینان دریاهای جنوب ایران، سال ها سال، با مرزنشینان خاک های دیگر آشنایی و رفت و آمد و آمیزش داشته اند. راه این آشنایی دریا بوده است و وسیله، همان کشتی و جهازات معمولی که بومیان، خود می ساختند و به آب می انداختند.....هدف این رفت و آمدها سیرکردن شکم بوده نه عیاری و بهادری و مقصدشان سواحل آفریقا در درجه‌ی اول و بعد سواحل هند....سفرها و رفت و آمد ها و همسایگی با سرزمین های عرب نشین و شیخ نشین و گاه گداری تماس با آن هایی که از داخل و یا از نقاط دور دست مانند پرتقال و انگلستان به آن حواشی رفته اند، باعث شده که مخلوطی از آداب و رسوم و معتقدات و خرافات عربی و هندی و سواحلی و ایرانی، فرهنگ آن سامان را تشکیل دهد.»....

....«سیاه و سفید جنوب زندگی یکسان و یک نواخت دارند، بی هیچ مزیت مادی و نژادی ... همه روی دریا کارمی کنند و ...به یک اندازه سهم و مزد می برند....صیادان ساحل نشین ایرانی با ابتدایی ترین وسایل، ماهیگری می کنند. همه در ساحل نشسته اند، رو به دریا و پشت به خشکی و منتظر ماهی... دریا ها همیشه بخشنده نیستند. دریای بعضی آبادی ها در خست به کویر می مانند. اما تقصیر همیشه مال دریا نیست...مدتی است که دلیل خست دریا معلوم شده، از دوسه سال پیش که متوجه شده اند دار و ندار دریاها را کشتی های کوچک و بزرگ خارجی جمع می کنند و می برند.

همین چند جمله برای درک چرایی پایداری باورها و اعتقادات خرافی- جادوییِ گاه به لحاظ روانی بسیار مخرب مردمان این مناطق - حتی در قرن بیست و یکم -  و درک ارزشمندی رمان «بادنوبان» در قیاس با نمونه های پیش از آن، کافی خواهد بود؛ رمانی که در آن، به گونه ای پنهان و نه متظاهرانه یا تهاجمی به تحلیل ریشه ها و دلایل و عوامل پاسدارنده‌ی باورهای این مردمان پرداخته است؛ باوجود این، بد نیست برای رفع احتمالی هرگونه سوء تفاهم درخصوص این مدعا، بازهم به گوشه هایی از سخنان غلام حسین ساعدی، که حاصل پژوهش مسئولانه‌ی میدانی او در بیش از نیم دهه‌ی گذشته است بپردازیم:      

«شیخ نشین ها کشتی های مجهزی دست و پا کرده اند و.... یکی دوسال است که پاکستانی ها با وسایل خیلی مجهز، مانند دزدان دریایی، آب های ساحلی ایران را از چاه بهار تا حواشی بوشهر در اختیار گرفته اند. هرکشتی پاکستانی با صدها مزدور، یک دفعه و ناگهانی در دریای یکی از آبادی ها پیدا می شود. کیست که جرات نزدیکی و اعتراض داشته باشد....»

غلامحسین ساعدی درباره‌ی نحوه‌ی سهم بری کارگران جحازات ماهیگری و ناخدایان و صاحبان کشتی های دست ساز و ابتدایی که همه‌ی بودوباش این مردمان به آن ها وابسته است نیز چنین شرح می دهد:

«سهم بری کارگران یک جهاز ماهیگیری هم با کم و بیش تغییری از یک رسم و عهد ثابت تبعیت می کند. معمولا یک سوم تمام درآمد صید، مال صاحبِ عامله (صاحب جهاز)است و بقیه بین همه‌ی جاشوها به نسبت مساوی تقسیم می شود...ناخدای جهاز دوبرابر دیگران سهم می برد....»

ساعدی همچنین درباره‌ی مسئله‌ی آب و میزان و ابعاد رنج این مردمان از بی آبی و تشنگی نیز سخن های خواندنی و تلخ قابل تاملی دارد:

آب... مشکل اصلی ساحل نشینان جنوب است. دهات سواحل و جزایر، درکنار آن همه آب، از بی آبی و تشنگی می سوزند. آب بیشتر چاه ها شور است....اما آب انبار و برکه فراوانست، همچون تاول هایی که برتن بیمار بیابان زده باشد....مردم جزیره‌ی لارک از برکه ای که پرتغالیان، دها سال پیش کنارقلعه ساخته اند آب می خورند؛ استخر گود و بزرگی که چند وجب آب غلیظ و سبز و چسبناک دارد...مردم جزیره‌ی هرمز خوشبخت ترند، یدک کش بزرگی یک روز در میان از بندرعباس برای کارگران معدن جزیره آب می آورد و برای هرخانواده‌ی کارگر یک سطل و برای دیگران نیم سطل آب مجانی می دهد....ساحل نشینان جنوب با تشنگی آشنایی و الفت دیرین دارند. تشنه‌ی آب، تشنه‌ی محبت، تشنه‌ی حادثه ای که زندگی یک نواخت و بی رنگ و حالشان را نشاطی ببخشد... درکمتر جایی می توان به اندازه‌ی سواحل جنوب، رمال و دعانویس و جادوگر پیداکرد....جنوب و سواحل دریای جنوب، شکارگاه مساعدیست برای جنون و پریشانی ها و آشفتگی های روانی...برای رهایی از این وضع، جمع شدن دور هم و پناه بردن به جمع و محبت دیدن را تنها راه چاره دیده اند. و چنین بوده که آداب و مراسم«اهل هوا» آن چنان سریع بین مردم آن حواشی نفوذ کرده است....» (ص ۱- ۲۷)

غلامحسین ساعدی اگرچه دست به تحلیل و تفسیر روانشناسانه و جامعه شناسانه‌ی باورهای این مردمان نمی زند و تلاش نمی کند ارتباطی میان باورها و اعتقادات جادویی این مردمان با شرایط اقتصادی و زیستی آنان بیابد و در واقع از تشریح و تاویل علل روان شناختی و جامعه شناختی این باورها سر بازمی زند اما براساس شنیده های خود از این مردم، بادها را آن « قوای مرموز و اثیری و جادویی» می نامد که در همه جا و در تمامی دریاها و خشکی ها حضور دارند و جز نفوذ به «کالبدهای پریشان» و «جان های خسته‌ی فقیران» و بیکاران کار دیگری ندارند:

«...هرکجا که وحشت و دلهره زیاد است باد زیاد است. وهر گوشه که فقر و بیکاری شایع است، زورِ باد، بیشتر...و این بادها قدرت هایی هستند که دنیای درون خاک و برون خاک، همه، در اختیار آن هاست...پری ها، دیوها، ارواح نیک و بد، همه باد یا خیال یا هوا هستند» (ص ۳۲ )

و از قول چند نن از بابا زاها و ماما زارها که هریک تعریف متفاوتی از زار و نوبان ارائه می دهند می نویسد:

«... زار یکجور هواست، نوبان هم یک جور هواست. وقتی به تن یکی خورد، سلامت او را می گیرد و هیچ کس غیر از بابا ها و ماما ها نمی تواند او را خوب کند... نوبان یک خیال است، زار هم یک خیال است. همه خیال و هوا هستند، آدم را هوایی می کنند و... اغلب سراغ فقرا و سیاهان می روند....اما کسانی که وسیله‌ی معاش و زندگی راحت دارند، مانند تجار و پیله وران و ناخداهای جهازهای بزرگ، هیچوقت دچار نمی شوند. هرکسی اطعام و احسان بکند تمام بلاها از جان وی دور است. تاجر پول دارد و نان می کند، درنتیجه بادها به وی گزند نمی رسانند. اما فقرا، نه که وسیله‌ی نان کردن ندارند، بناچار زودتر از همه دچار می شوند... زن های فقیر بیشتر از مردهای فقیر دچار می شوند، چراکه زن ها بیشتر از مردها گرسنگی می کشند و بیمار می شوند و با دیگران درمی افتند و دعوا می کنند... (ص۳۳)

و درباره‌ی جایگاه بابا زارها و ماما زارها هم که با نذرها و فدیه های اهل هوا  و دست خوش ها و هدیه های بزرگان روستا با رفاهی بیشتر از مردمان عادی و جاشوها و کارگردان جحازها روزگار می گذرانند و درباره‌ی صاحبان جحاز ها و شیخ ها و تاجرها که «پول دارند و نان می کنند» و لذا از بادهای شرور درامان می مانند چنین می گوید:

«...هر باد برای خود یک بابا و یک ماما دارد. بابا ها و ماما ها حرفه‌ی خود را از پدر به ارث می برند....هر بابا و ماما برای خود بساط مفصلی دارد، چند دهل به اسم های جور واجور، بخوردان های گِلی کوچک و بزرگ، سازهای مختلف...بابا ها اغلب در مجالساهل هوا خون می خورند. خون قربانی را. و هربابا یا ماما با تعداد خون هایی که خورده اعتبار و اهمیت پیدا می کند...برای پایین آوردن و زیرکردن هرباد، باباها و ماماها مجالس و مراسم خاصی ترتیب می دهند....این مراسم همانست که باد از مرکبش می خواهد. مجلسی و سفره‌ ای و خونی....بابا ها و ماما ها اغلب بادشان بیناست. این باد را دراصطلاح...بادصاف می گویند که مرکبش را هیچوقت اذیت نمی کند.... (ص ۳۴)

اما عامل اصلی پایداری این داستان ها و خرافه های مربوط به «بادها» در میان جاشوهای فقیر و روستاییان کناره‌ی دریاهای جنوب ایران چه کسانی بوده اند؟ اگر در زمانه های باستان و کهن، انسان ها به دلیل فقدان دانش و آگاهی از خود و از طبیعت به انواع  افسانه ها و اساطیر و خرافه ها معتقد بودند و با جدیتی خلل ناپذیر آن ها را پاس می داشتند،  تداوم چنین باورهای کهنی، آنهم در این روزگاران، در زمانه ای که دانش روانشتاسی و جامعه شناسی و انسان شناسی و فلسفه و اقتصاد و علوم طبیعی و...پاسخ بسیاری از پرسش های گذشته را یافته اند چه بوده و چه عواملی، پایداری و تداوم آن ها را باعث شده اند؟ و پاسخ جمشید ملک پور در رمان «بادنوبان» به این پرسش روشن است: قدرت و پول و سیاست.

نیچه براساس ایده‌ی فلسفی هراکلیتوس، زندگی را به بازی تشبیه می کند و در فلسفه‌ی او، نقش محوری نیروهای فراطبیعی و فراواقعی را بازی ها تعیین می کنند. از این منظر، می توان پایداری باورهای این مردمان را نتیجه‌ی بازی هایی تلقی کرد که بازیگران اصلی و پنهان بر زندگی آنان تحمیل کرده و می کنند و از همین روست که بازیگران اصلی کوهِستک- محل وقوع رویدادهای رمان «بادنوبان»- و بهره مندان اصلی این وضعیت را در وحله‌ی اول ناخدا و حاج رئیس - صاحب حجاز-  و دروحله‌ی دوم، بابا زاری به نام فرج معرفی می کند که بزرگ ترین آرزویش بازگشتن به سرزمین اجدادیش در زنگبار است که قول تحقق آن را هم حاج رئیس در ازای برگزاری مراسمی جدی برای «نخلو» ی همیشه معترض به او می دهد:

راوی: بابا فرج بالای کپر روی تکه حصیری نشسته بود و به قلیان پُک می زد. ناخدا و حاج رئیس هم پایین کپر نشسته بودند و چای با هِل و دارچین می نوشیدند.

حاج رئیس: ...می خوام کاری کنی که این پسره آروم بشه تا ما هم از دستش خلاص وابیم....حرف های نامربوط می     زنه.

راوی:   ناخدا دست در جیب کرد و دستمالی را که گره خورده بود جلوی بابا فرج گذاشت و گفت:

«خلاصه ای پسرکو باس آروم بگیره، و الا کار دستمون می ده. باس کاری کنی که دیگه نتونه تو رو ما  وایسکه.....»

بابافرج:  پس زنش.....حکما نوبانه.

ناخدا: باد نخلو؟....

بابا فرج: نه. اونی که انتظازش می کشه.

ناخدا: چه می دونیم! فقط این رو می دونیم که ای پسره باید علاج بشه. حالیت هس که چی می گیم بابا؟

بابافرج: ها حالیمه.  سیش مجلس می گیریم. سه روز و سه شب دهل می کوبیم.....

راوی: با شنیدن حرف های بابافرج، حاج رئیس و ناخدا نگاهی از سر رضایت به هم کردند و از جا بلند شدند.

حاج رئیس: ....ایشالا نخلو که خوب شه، یه کیسه برنج . یه صندوق چای و تنباکو می دم بیارن خدمتت.

راوی: ناخدا و حاج رئیس که کپر را ترک کردند، بابا فرج گره دستمال را باز کرد. دو اسکناس لوله شده در آن بود....... اسکناس ها را دانه دانه به داخل آتش انداخت و چشم ها را بست و شروع به دعا خواندن کرد..... (ص ۴۸- ۴۹)

بابافرج که معنای حرف ها و خواسته های حاج رئیس و ناخدا در مورد نخلو را به خوبی فهمیده است، خاکستر اسکناس ها را مشت کرده و با خود به طرف دریا می برد. مشتش را باز می کند و باد،  خاکستر اسکناس ها را با خود به دریا می برد و در حالی که از عمق دسیسه ای که ناخدا و حاج رئیس برای نخلو چیده اند آگاه است با خود نجوا می گوید:« سیش مجلس می گیرم. اوسه راحت می شه، تقرب پیدا می کنه، اهل هوا می شه...»

راوی: اشک از چشم های بابافرج جاری شد و سرمه‌‌ی چشم هایش مثل  دو شیار باریک و سیاه، مثل دو نهرک، صورتش را نقاشی کردند و قطره قطره روی دشداشه‌ی سفیدش چکیدند.

بابافرج: چهل ساله...چهل زمستون و تابستون...راحتم کن... «من منداس»...دلم تنگِ رفتن شده...به زنگبار..به ولاتم، به ولاتِ هفت رنگ، به ولاتِ دارچین و هِل و سیاه دانه. به ولاتِ تو....من منداس... چهل ساله.... (ص ۵۰)

اما علت مخالفت و ضدیت ناخدا و حاج رئیس با نخلو، خوش چهره ترین و خوش اندام ترین و کوشاترین جوان آبادی چیست؟

راوی: نخلو...سری پرباد و دلی سودایی و زبانی سرخ داشت، عینهو پدرش. همان پدری که ده سال قبل جنازه اش را دریا بعد از یک هفته به ساحل آورد...ناخدا به بی بی گفته بود که مردش به رغم هشدار او، در دریای طوفانی به قصد صید مروارید از روی لنج به آب پریده بود و دیگر برنگشته بود.اما بی بی از دهان دوسه زن آبادی شنیده بود که جاشوها به دستور ناخدا او را به زور به دریا انداخته بودند تا از شرش رها شوند. ناخدا از زبان یکی از جاشوها شنیده بود پدر نخلو هرجا که می نشسته، می گفته نیمی از نخلستان مال پدرش است که ناخدا و حاج رئیس از چنگش بیرون آورده اند. از زبان جاشوها شنیده بود که او قصد شورش و انتقام دارد..(ص ۸)

و مقابله‌ی حاج رئیس و ناخدا با نخلو هم از همین جا نشئت می گیرد چون نخلو هم آن ها را نه فقط قاتل پدر خود که غاصب ارثیه‌ی پدری اش میداند.

راوی:...نخلو فقط اسم همسرش را می دانست؛ شروه. همین طور از زبانِ بی بی شنیده بود که او هم مثل خود نخلو سرکش و حرف گوش نکن بود...او پایش را در یک کفش کرده بود که با هیچ مردی از اهالی جزیره ازدواج نمی کند. فریاد می زده که می خواهد از زندان جزیره‌ی لارک فرار کند. به قول بی بی، خدا انگار در و تخته را با هم جور کرده بود. نخلو هم در سر سودای رفتن به میناب، رفتن به بندرعباس و جاهای دورتر را داشت؛ به جاهای بزرگ تر که به قول خودش بتواند نفس بکشد...اما می گفت تا تخلستان پدر را ازحاج رئیس بازپس نگیرد وتا انتقام خون او را از ناخدا نگیرد، آن جا را ترک نمی کند..(ص ۱۵)

 

هانس گئورگ گادامر، فیلسوف لهستانی در کتاب« اندیشه ای در باب زبان و ادبیات» در بحثی پیرامون نوسازی زبان ادبی از اصطلاح «بازگشت از تبعید» استفاده می کند و مقصود او از این اصطلاح، دست یابی به زبانی نو برای برقرارکردن ارتباطی نوست، سخنی که می توان آن را به مفهوم ارائه‌ی خوانشی نو از زندگی و انسان و باورها و عادت های او نیز تعبیر و تاویل نمود. گادامر بازگشت از تبعید را به معنای «چیرگی بر بیگانگی» بکار می برد و تنها راه آن را نیز، فراهم کردن امکان ارتباطی نو معرفی می کند. او برای هرمتن و هر انسانی که از «تبعید» بازمی گردد نیز یک تکلیف قطعی قائل می شود: «سکنا گزیدن در زبانی نو» و جمشید ملک پور «بادنوبان» را به نیت خلق زبانی نو برای آگاهی بخشی  به مردمان نواحی دریای جنوب ایران و رهاسازی آنان از تبعیدی ناخواسته تالیف کرده است.  

درواقع، حمشید ملک پور در «بادنوبان» می کوشد با تاباندن آفتاب حقیقت بر باورها و عقاید مردمان ساکن این نواحی و برملا کردن بازیگران اصلی این «بازی»، ذهن و روان آنان را از تبعید ناخواسته بیرون بیاورد و با کاربرد زبانی نو، آن ها را به جهانی نو رهنمون شود. به عبارت دیگر، جمشید ملک پور، داده های پژوهشی غلامحسین ساعدی و پژوهشگران پس از او را با اعمال برخی تغییرات و افزودن آشکار و قابل تاویل برخی دلالت های جامعه شناختی و اقتصادی، مبنای طراحی پیرنگ داستانی رمان تراژیک «بادنوبان» قرارداده است. درواقع، جمشید ملک پور، با توصل به این روش دلالی هوشمندانه‌ است که ضمن تایید غیر مستقیم انتقاد جمشید بهنام از غلامحسین ساعدی در مقدمه‌ی کتاب «اهل هوا»، با محور قراردادن واقعیت های  اقتصادی و اجتماعی به عنوان مبانی «تفسیر و تحلیل آداب و رسوم اهل هوا»، موتیف مقید و محوری رمان خود را طراحی و تدوین می کند.

غلامحسین ساعدی بادِ نوبان را بادی می نامد که مرکب خود را «علیل و بی حرکت و افسرده می کند» اما، جمشید ملک پور در «بادنوبان»، هویت دیگری به این باد قائل می شود تا وجه تراژیک رمان خود را به اوج  رسانده و زمینه‌‌‌ی کارتاسیس را برای مخاطب خود فراهم کند و به همین دلیل هم هست که او، نوبان را عروس یا همسر «بادبور» معرفی می کند که اوج لذت همخوابگی اش با «بابور» زمانی محقق می شود که نوزادی انسانی قربانی شود و خون او دریا را سراسر خونین کند؛ و این همان بلایی است که بابافرج تحت هدایت ها و حمایت های حاج رئیس و ناخدا و ناآگاهی و ترس و بی عملی مردمان کوهِستک برسر شروه، همسر نخلو می آورد:

راوی: شروه وقتی جلوی کپرِ بابافرج رسید، خورشید می رفت تا پشت دریا پنهان شود. تابش نور قرمز غروب خورشید، صورت بابافرج را هم قرمز کرده بود و همین به رمز و راز شخصیت او افزوده بود.

       «سلام بابا»

      « سلام دخترم. دیرکردی.»

      «...مو ...مو سی شوهرم اومدم...سی نخلو...»

      «میدونم. جونش بدشده...خیالاتی شده...باد سرِ جونش شده.... بابوره...بادِ دریان...

      « یعنی خوب می شه؟»

      « خوب می شه. بادش ناصافه، کافر باده، اما زیرش می کشم... فقط تو بایس....»

      « مو بایس چی؟ بایس چه کنم؟»

      « بایس از خودت مراقبت کنی. از اونی که تو شکم داری.»

      « از بچه م؟»

      « نوبان خاطرِ بابور خیلی می خواد. هرجا بابور باشه، نوبان هم سی خوش لونه ای درست می کنه. اونی که تو شکم داری نوبانه، امانتیِ دریان. وقتش که رسید بایس اونو به دریا پس بدی.»

راوی: شروه درحالی که با هر دو دست شکمش را گرفته بود با وحشت از جا بلند شد و قدمی عقب رفت

        « نمی فهمم چی می گی؟»

        « به موقعش می فهمی دخترم...اونی که تو شکم داری نوبانه، عروس دریان...»  (ص ۵۹-۶۰)

شروه که پس از حرف های بابافرج و زمزمه های این و آن دچار توهم شده به قدمگاه پناه می برد و سعی می کند از چشم دریا دور بماند، در هان قدمگاه و در اوج درد زایمانش ناگهان خودش را مورد حجوم آب دریا تصور می کند. «همان دریایی که می گفتند خواستار بچه اش هست.» خودش را بیشتر به گوشه‌ی دیوار می فشارد.... به نظرش می آید که آب دریا داخل قدمگاه می شود. گویی  دریا می آمد تا بچه اش را بگیرد. فریاد بلندی می کشد و با هر جان کندنی بلند می شود تا موج به او نرسد، تا موج بچه اش را از زهدانش بیرون نکشد و با خودش نبرد....بیرون از قدم گاه، زبیده فریاد او را می شنود...و دوان دوان داخل می شود:

                          «ای بُوام....»

                              «دریا...دریا...»

                              « دریا چی؟ حرف بزن...»

                              « دریا داخل شد...اومد بچه ام رو بگیره...»

                              « خیالاتی شدی...خیالاتی شدی...آروم باش...»

 راوی: زبیده با دیدن بی بی  و بی بی حکیمه در چارچوب درِ قدمگاه حرفش را نا تمام گذاشت. شروه و بی بی با دیدن هم زار زدند....

          «بی بی ...بی بی تو رو به خدا کمکم کن...کمکم کن..»......

راوی:  هردو به شدت گریه می کردند......

بی بی حکیمه: «تو جونی، بازهم بچه دار می شی...اگه شوهرت خوب بشه، سال دیگه همین موقع باز بچه میزایی...»

راوی: شروه به او نگاه کرد دید تا سینه در دریاست؛ شبیه مادرش شده بود که دست هایش را باز کرده بود و او را دعوت می کرد تا به دریا و به آغوش او برود.

       « هرچه بگید می کنم...فقط راحت بشم....فقط راحت بشم....» (ص ۱۰۲- ۱۰۳)

که در نهایت نیز، طی صحنه ای جادویی و تراژیک این اتفاق رخ می دهد تا نقشه‌ی ناخدا و حاج رئیس با بهره برداری از بی عملی و ترس و باورهای جادویی و توهم آلوده‌ی مردمان روستا، در مورد نخلو و همسرش، محقق شود:

راوی: بی بی زیر بغل شروه را گرفت و او را از جا بلند کرد و به طرف دریا به راه افتادند؛ زبیده و طاهره هم به   دنبال آن ها و با چشمانی نگران. زبیده سرش را نزدیک گوشِ طاهره آورد:

        « به خدا گناه داره. دارن بچه شو تلف می کنن. خوبه کاری کنیم...»

« بیکاری؟ می خوای سی خودمون دردسر درست کنیم؟ اگه نذاریم و صباح اتفاقی توی ولات بیفته، خونه‌ی ما هم تَش می زنن...»

راوی: زبیده و طاهره ایستادند و از دور رفتن شروه و بی بی و بی بی حکیمه را نگاه می کردند. بی بی زیر بغل شروه را گرفت و هر دو، پا داخل آب گذاشتند.... بی بی که تا کمر در آب بود ایستاد و دستِ شروه را رها کرد تا خودش به تنهایی سفرِ زایمان در دریا را ادامه دهد...صدای امواج و سنج و هق هق گریه های بی بی. شروه خودش را جلوتر کشاند....طاهره و زبیده با دست جلوی چشم ها را گرفتند...موجی بزرگ از راه رسید و شروه در آن غلتید. فریاد بلندی از درد کشید و دستِ مشت کرده اش را رو به آسمان بلند کرد. مرغان دریایی که در کنار ساحل جا خوش کرده بودند با فریاد شروه جیغ زنان پرواز کردند....شروه در لکه‌ی بزرگی از خون در آب دریا غلت می زد. به زیر آب می رفت و دوباره بالا می آمد. بی بی به سختی خودش را به او رساند و او را گرفت و به عقب کشاند. زبیده و طاهره بیش تر از آن طاقت نیاوردند و خودشان را به آب زدند....شروه را کشان کشان، درحالی که هوش و اختیاری از خود نداشت، به ساحل آوردند. شروه روی شن های ساحل از درد به خود می پیچید و ناله می کرد:

« بچه م...بچه م...»

مرغان دریایی در اطراف لکه های خون پرواز می کردند و جیغ می کشیدند... حالا با غروب خورشید در دریای مکران، بابور، هفت شبانه روز دهل می کوبید و با عروس خود، نوبان، همخوابگی می کرد. جاشوان همیشه تشنه،همیشه خسته،همیشه چشم انتظار برای تورها و گره کورهای پر ازماهی، برای صدف های مروارید....برای حبانه های پر از آب...برای رهایی تن از شر بادهای مخرب، اجنه و شیاطین، روی عرشه‌ی جهازات در عروسی نوبان می خواندند و می رقصیدند؛ عروسی که کوسه های دریای مکران برای او رقص مرگ آغاز کرده بودند...

به این ترتیب، «بادنوبان»، تازه ترین اثر داستانی جمشید ملک پور، رمانی با بن مایه های دوگانه‌ی رئالیستی و جادویی، افشاگر مناسبات قدرت و نقش آن در تداوم باورهای کهن در میان مردمان این خطه و چگونگی بهره برداری صاحبان مکنت و قدرت از توهمات ماورائی و جادویی مردمان ساکن کرانه های دریای جنوب است. جمشید ملک پور در «بادنوبان»، با برقرارکردن ارتباط ترامتنی خلاقه میان رویدادهای رمان «بادنوبان» با واقعیت های اجتماعی، فرهنگی و ذهنی مردمان ساکن سواحل جنوبی کشور، از یکایک شخصیت های و رویدادهای رمان، به مثابه نماد و استعاره ای از واقعیت های زیستی آنان بهره گرفته و  جهانی خلق کرده است که مخاطبانش نه فقط ساکنان مناطق جنوبی ایران بلکه تمامی ساکنان این سرزمین و حتی سرزمین های همجوارهستند.

پیش از «بادنوبان»، دوستداران و مخاطبان پیگیر ادبیات داستانی ایران شاهد ظهور و حتی درخشش رمان ها و داستان هایی درباره‌ی عادت های ذهنی و باورهای مردمان جنوب بوده اند که از میان آن ها می توان به رمان «اهل غرق» نوشته‌ی منیرو روانی پور اشاره کرد که در زمان خود توجه بسیاری را به خود جلب کرد اما، به جرات می توان گفت که هیچکدام از این آثار، همچون «بادنوبان»، به نیت ساخت شکنی از باورهای این مردمان و آگاهی بخشی در مورد باورهای خرافی آنان نوشته نشده اند بلکه حتی می توان ادعا کرد که تغریبا همه‌ی آن ها، سوار بر توهمات و باورهای این مردمان، به نوعی، خواسته یا ناخواسته، به بهره برداری فرمالیستیک از آن ها پرداخته  و  کوشیده اند به آثار خود هویت هنری خلاقه و نوجویانه ببخشند؛ و این درحالی است که وظیفه‌ی هنرهای اصیل در طول تاریخ، نه  صرفا هنرنمایی زبانی و ساختاری که آگاهی بخشی به مردمان و نجات آنان از سرگشتگی و توهم  و خیالات زیان بار و بازدارنده بوده است.




نظرات کاربران