میلیونر و گدا
اریش کستنر، نویسنده، خبرنگار، فیلمنامهنویس، طنزپرداز و شاعر آلمانی زبان، یک سال بعد از اینکه تمام کتابهایش توسط ناسیونال سوسیالیستها در سال ۱۹۳۳ سوزانده شدند، رمان «سه مرد در برف» را به رشته تحریر درآورد. رمانی که بر اساس کمدی اشتباهات و با سوءتفاهمهای بسیار، داستان میلیونری را بازگو میکند که برنده جایزه دوم مسابقهای میشود که شرکتِ خود، آنرا برگزار کرده است. توبلر، میلیونر داستان، که با نام مستعار در این مسابقه شرکت کرده؛ تصمیم میگیرد به سفر ده روزهای که به نفرات اول تا سوم داده شده در لباس فقرا به یک هتل لوکس و شیک در کوههای آلپ برود. توبلر اینبار میخواهد واکنش و رفتار مردم را در این نقش جدیدش بسنجد که آیا مردم بخاطر ثروت و قدرتش به او احترام میگذارند و یا بهخاطر شخصیت خودش.
نقد نمایش "سه مرد در برف"
برگرفته از رمان «سه مرد در برف»[1]
نوشته: اریش کستنر[2]
کارگردان: کریستین بری[3]
سولماز غلامی
کستنر معتقد است که این میلیونرها میتوانند سوژه خوبی برای نگارش داستان باشند. هرچند که مردم دیگر نمیخواهند روی پرده سینما یا در رمانها، داستانی از میلیونرها ببینند و یا بخوانند. اما نویسنده طنزپرداز در پیشگفتار کتابش با همان زبان طنزگونهاش علت اینکه چرا داستان میلیونری را نقل کرده، اینگونه بیان میکند: «میلیونرها آدمهای خوبی هستند. مالیاتشان را میدهند، اصلا در بند سود مادی نیستند، و تلاشی برای افزایش ثروت خود نمیکنند. دست بیکارها را میگیرند و حتی برایشان کار تولید میکنند. اسباب آبرو و اعتبار کشورند. خودتان کلاهتان را قاضی کنید، اگر اینها نبودند کار مملکت زار نبود؟ از هر که بپرسید میگوید که بدون وجود میلیونرها جامعه از هم میپاشد.»[4]
در سال 1933 آثار اریش کستنر توسط نازیها در رده آثار «نامطلوب و سیاسی غیرقابل اعتماد» قرار میگیرد و او را متهم به ترویج «زوال فرهنگی و اخلاقی» میکنند. بهطوریکه کستنر محکوم به نوشتن فقط برای خود میشود و بعد از اینکه نازیها اعلام میکنند که آثار او دیگر در کشور آلمان ممنوع چاپ است، تمام آثار چاپ شدهاش را با این بهانه در ملا عام در «ببل پلاتز»[5] میسوزانند. اما کستنر از تلاش برای به چاپ رساندن آثارش دست نمیکشد و رمان «سه مرد در برف» را در پاییز سال 1934 با عنوان «حبس شده در کودکی»[6] در چهار پرده و با نام مستعار روبرت نوینر[7] در انتشارات آریوم زوریخ[8] به چاپ میرساند. بهطوریکه بعد از دو سال بیش از ده هزار نسخه از آن، توسط کتابفروشیهای سوئیس در کشورهای مختلف آلمانی زبان و بخصوص در کشور آلمان به فروش میرسد و در بین مردم از محبوبیت فراوانی برخوردار میشود. کستنر برای اینکه بتواند «سه مرد در برف» را به چاپ برساند علاوه بر تغییر دادن عنوان آن به «حبس شده در کودکی»، نام تمام شخصیتها و مکانها را هم تغییر میدهد.
این نمایش کمدی اولین بار توسط فریتس سالفلد[9] در تئاترشهر برمین[10] به روی صحنه رفت، اما چندی نمیگذرد که این اولینبار، آخرینباری میشود که این نمایش رنگ صحنه را به خود میبیند؛ چرا که گردان حفاظتی[11] حزب نازی یا همان «اساس» تحقیقاتی درباره رابطه رابرت نوینر و اریش کستنر را شروع میکنند و این نمایشنامه هم بلافاصله توسط ناسیونال سوسیالیستها ممنوع الاجرا میشود. هرچند که سالفلد برنامهریزی کرده بود که 42 اجرا از آن را در شهرهای مختلف آلمان بخصوص در تئاترشهر بوخوم داشته باشد. اما نازیها اجازه اجرای این نمایشنامه را نمیدهند و اجرای آن برای مردم آلمان و بخصوص شهر بوخوم و تئاتر شهرش به یک افسانه تبدیل میشود. «سه مرد در برف» داستانی بود کاملا سرگرم کننده در زمان خود که شادی و شادابی را به زندگی روزمره و پرتلاطم مردمان آن دوران به ارمغان میآورد تا مشکلات عدیدهشان را برای چند ساعت به دست فراموشی بسپارند؛ و هر کسی که رمان «شاهزاده و گدا»ی مارک تواین را خوانده بود میدانست که در آخر همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود.
کستنر به عنوان نویسنده و کریستین بری بهطور ماهرانهای دو داستان اصلی و داستانکهای دیگر از مسافران هتل را به موازات هم میآورند. یکی از «سه مرد در برف» که داستان حول محور او میچرخد و همانطور که پیشتر گفته شد، توبلر است. میلیونری که با این دیالوگ نمایش را شروع میکند: «تقریبا فراموش کردهام که مردم واقعا چه جوریاند! میخواهم این قفس بلوری را که در آن نشستهام خرد کنم.» پروتاگونیستی که میخواهد از شر تشریفاتی که آن را بیمعنی میداند خلاص شود و برای یکبار هم که شده معنی آزادی را احساس کند. خود واقعیاش را در لباس فقرا پنهان میکند تا بفهمد مردم چگونه زندگی میکنند. داستانی که برای ما چندان ناآشنا نیست! اما از همه مهمتر برای توبلر این است که بداند رفتار مردم با او چگونه است اگر آنها هیچ چیز از ثروت و موقعیت اجتماعیاش ندانند. اینجاست که داستان تغییر میکند. چرا که هدف توبلر کمک به نیازمندان نیست بلکه هدف او این است که برای خود از میان مردم یک دوست واقعی پیدا کند. توبلر با ورودش به هتل متوجه میشود که در این دنیا جایی برای افراد ضعیف و فقیر نیست. چرا که او حتی توسط کارکنان هتل مورد آزار و اذیت قرار میگیرد. هرکه فقیرتر باشد تنهاتر است. هرچند که قبل از ورود توبلر به هتل، دختر او به صاحب هتل خبر میدهد که پدرش قرار است در لباس مبدل وارد هتل شود.
نفر دوم از سه مرد داستان یوهان، پیشخدمت توبلر است. کسی که قبول کرده تا آخر عمر باید نوکری اربابش را کند و محکوم به این کار است: «من هیچ وقت آرزو نکردهام که چیزی غیر از نوکر شما باشم». یوهان قرار است به جای اربابش در نقش یک کارخانهدار ثروتمند با او به این سفر برود. نوکری که هیچگاه تجربه اسکی کردن نداشته، حالا باید توسط یکی از بهترین مربیها آموزش اسکی ببیند. شخصیتی کمکی و یاریدهنده که تلاش دارد همه چیز را سرجای خودش قرار دهد.
و آخرین نفر از سه مرد در برف، دکتر هاگهبورن است. پسری جوان و تحصیلکرده و جویای کار. او از سر بیکاری در تمام مسابقاتی که توسط کارخانهها و شرکتهای آلمانی برگزار میشوند، شرکت میکند و از قضا همیشه جایزه نفر اول را کسب میکند که جایزه آن همیشه یک سفر تفریحی به یکی شهرهای آلمان و یا اتریش است. دکتر هاگهبورن بدون توجه به وضعیت مالیاش و البته با کمک و حمایت مادرش به تمام این سفرها میرود. هرچند که گاهی پولی برای خرید یک فنجان قهوه ندارد و پول آن را هم مادرش به او میدهد. شاید بتوان گفت که هدف کستنر از شخصیت دکتر هاگهبورن در این داستان سرگرمکننده این بوده که وضعیت مهاجران داخلی کشورش را در طول دوران نازیها بیان کند. از دیدگاه کستنر خیلی از آلمانیها در کشور خودشان درست شبیه مهاجرانی بودند که نه کار داشتند، نه مکانی برای زیستن و نه موقعیت اجتماعی مناسب. افرادی که مدام در سفر بودند تا جایی برای زندگی کردن بیابند. درست مثل شخصیت دکتر هاگهبورن. اما اینبار داستان او تغییر میکند. چرا که صاحب هتل او را جای میلیونر داستان اشتباه میگیرد و این اشتباهات تا جایی پیش میرود که با دختر میلیونر داستان ازدواج میکند و به یک میلیونر واقعی تبدیل میشود.
دو نکته قابل توجهای را میتوان در عناوین هر دو کتاب، با یک مضمون و داستان پیدا کرد. کلمه «برف» (Schnee) در عنوان کتاب اول. برف نماد زمستان، سردی، خطر بهمن، مریضی و حرکت کند رو به جلو است. و از دیدگاه مثبت نماد تعطیلات کریسمس، بازیهای زمستانی بخصوص اسکی و آدم برفی است. به نظر میرسد که کستنر اتمسفر و حکومت نازیها را به برف تشبیه کرده است. داستان اصلی در یک هتل زمستانی اتفاق میافتد. برخی از مهمانان هتل بنا به موقعیت خود، مثل صاحب هتل، به دنبال منفعت خود هستند. توبلر که به دنبال یک دوست واقعی است، دل به برف و سرما زده؛ یوهان، پیشخدمت توبلر مدام در حال مقابله کردن با بهمنهای احتمالیست. دکتر هاگهبورن درست مثل کودکان فقط به فکر آدمبرفیاش است؛ و عدهای دیگر همچون کبک سر در برف فرو بردهاند. از سویی دیگر کلمه (lebenslänglich) که شاید بشود «حبس شده» ترجمه کرد، در عنوان کتاب دوم. کلمهای با بار معنایی منفی. شاید کستنر انسانها را بخاطر شرایط سخت زندگیشان، محکوم به حبس ابد در دروان کودکی کرده است. کودکانی که هیچگاه بزرگ نمیشوند و باید نه تنها همیشه مواظب آنها بود، بلکه باید بر آنها حکمرانی کرد. و شاید کودکانی که از هیچ چیزی، حتی از مرگ و یا دست زدن به آتش نمیترسند و برای بدست آوردن اسباببازی مورد علاقهشان آنقدر پافشاری و گریه میکنند تا آن را تصاحب کنند. کودکانی که با لجبازی و زورگوییهایشان هر روز قدرتمندتر میشوند و کودکان ضعیفتر را آلت دستشان قرار میدهند. کودکانی حرفشنو که بدون پرسیدن چرایی هرچیزی وارد بازی، یا بهتر است بگویم حزب نازی میشوند.
گاهی اوقات ممکن است در اجرای تئاتری، هدف فقط خنداندن تماشاگر باشد و شخصیتها و موقعیتها خیلی ساده و احمقانه بهنظر برسند. به خصوص اگر کار شعاری باشد و نویسنده و یا کارگردان بخواهند تعمدی بیانیهای را به شکل نمایش بیان کنند، تماشاگر به طرز سریع و ناباورانهای متوجه آن میشود. در این اجرا هم متاسفانه همین اتفاق رخ میدهد. به نظر نمیرسد که انتخاب این متن بخاطر مسایل سیاسی بوده، چرا که هیچ تغییر دراماتورژیای در آن نشده است. چیزی که روی صحنه دیده میشود گویی افسانهای است در آخرین شبهای سرد زمستان برای بزرگسالان. یک کمدی شاد به منظور فقط سرگرم کردن تماشاگران. کنش و کشمکشها همگی بر اساس اشتباهات است. درست مثل یک افسانه پیش میرود و مخاطبی که نمایشنامه و یا رمان را نخوانده باشد، میتواند به راحتی پایان کار را حدس بزند. یک پایان خوش، در قرنی که هر روزش با کشتار آغاز میشود. به نظر میرسد کریستین بری خواسته فقط بعد از هشتاد سال این نمایشنامه را روی صحنه بخصوص در تئاترشهر بوخوم بیاورد تا طلسم این نمایشنامه را بشکند و این افسانه را به واقعیت تبدیل کند.
صحنه گردان است و با هر چرخشی، صحنهها عوض میشوند. گاهی خانه توبلر ثروتمند میشود و گاهی هتل، گاهی تخته سنگی برای اسکی کردن و گاهی قطاری برای بازگشت به خانه. این نوع طراحی صحنه در نمایشنامههای کلاسیک در آلمان بهوفور انجام میشود.
بری به عنوان کارگردان، نمایش را همانند رمان یا نمایشنامهاش به صورت موازی و جزبهجز پیش میبرد. نمایش و اجرای کاملا کلاسیک همانند متن. اما به غیر از نمایشنامه که اوج و فرود دراماتیکی خاصی ندارد؛ موسیقی، طراحی صحنه و بازیها به کار جذابیت داده و تماشاگر را تا لحظه آخر روی صندلی نگه میدارد، هرچند که مخاطب میداند که قرار است پایان خوشی را ببیند.
[1]. Drei Männer im Schnee. سروش حبیبی آن را «سه نفر در برف» ترجمه کرده؛ اما در اینجا «سه مرد در برف» ترجمه میشود. چرا که کلمه Männer به معنای مردان است و داستان نیز درباره سه مرد.
[3]. Christian Brey
[4]. «سه نفر در برف»، اریش کاستنر؛ ترجمه سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر، تهران، 1392.
[5] . Der Bebelplatیک فضای عمومی در مرکز شهر برلین، پایتخت آلمان.
[6]. Das lebenslängliche Kind
[7]. Robert Neuner
[8]. Die Atrium Verlag AG (Atrium)
[9]. Fritz Saalfeld
[10]. Bremer Schauspielhaus
[11]. Schutzstaffel