نگاهی به نمایش «زندگی احمقانه» از کشور گرجستان
مسیح و مامور پلیس
محمدحسن خدایی- نمایش «زندگی احمقانه» نوشته ریونوسوکه آگوتاگاوا و کارگردانی دیوید دیو آشویلی از کشور گرجستان در یازدهمین روز از سی و هفتمین جشنواره بین المللی تئاتر فجر در سالن اصلی مجموعه تئاترشهر به روی صحنه رفت. دیواشویلی در پی اجرائیست مملو از جادو و شگفتی، آنچنانکه بتوان علیه زندگی احمقانه و رئالیستی هر روزه شورید و جهان را از یک منظر زیباشناسانه ادراک کرد.
جایی از نمایش «زندگی احمقانه» شخصیت نویسنده، خطاب به دستیار خود میگوید « به راستی که زندگی به اندازۀ یک خط از بودلر ارزش ندارد.» از نظر شخصیت پارانوئید نمایش، شاید زیست ملالانگیز هر روزه، همچون دوزخی تحملناپذیر است و شاید این شعر سرودن یا داستان نوشتن باشد که امکانی برای رهایی و رستگاری بشر امروزی فراهم کند. از فحوای کلام نویسنده شیدایی، مردمان عادی، موجوداتی نه چندان قابل ستایش هستند و بهتر آن است که با فاصلهگرفتن از زمین و آدمهایش، حتی شده با مرگی خودخواسته، از ارتفاعی دست نیافتنی، جهان و روزمرگیهایش را وانهاد و به قول نیچه، شهسوارانه زیست. "دیوید دیواشویلی" در مقام اقتباس کننده از داستانهای "ریونوسوکه آکوتاگاوا"، در پی اجرائیست مملو از جادو و شگفتی، آنچنانکه بتوان علیه زندگی احمقانه و رئالیستی هر روزه شورید و جهان را از یک منظر زیباشناسانه ادراک کرد. در طول اجرا و به میانجی یک نویسندهی خسته از ملال هر روزه، با تعدادی از شخصیتهای شگفتیساز روبرو میشویم که ذهنیت نویسنده آن ها را خلق و بر صحنه احضار کرده است. مراودات و دیالوگهای آنان، مملو از جهانی فانتزیک، رشکبرانگیز و گاه البته هراسآور است. بنابراین فضای اجرائی، میان واقعیت و خیال، شگفتی و ملال در نوسان است. گو اینکه انتخاب متونی از نویسندهای چون "آکوتاگاوا"، که در جوانی به زندگیاش خاتمه داد، با آن شکل سوررئالیستی اجرا میتواند بر استراتژی سیاسی و زیباشناسانه گروه اجرائی گواهی دهد که چندان در پی بازنمایی زندگی روزمره نبوده و در پی اتصال تئاتر با شگفتی است. بجای زیستن در ملال هر روزه، میتوان به خیال و ذهن پناه برد و با شخصیتهایی جذاب و پیشبینیناپذیر، زندگی را تحملپذیرتر کرد. از این منظر، «زندگی احمقانه» در ستایش شگفتی، جادو و جوانیست، آن جوانی که گاه شجاعانه دست از حضور کسالتبار در این دنیا شسته و به ماوراء عروج میکند.
صحنه چنان طراحی شده تا فضاهای واقعیت و خیال، مدام درهم تنیده شده و گاه به ضرورت از هم منفک شوند. یک نظم مهندسیشده، فضایی متقارن ساخته که نشانی است از زیباشناسی منظم. اما این نظم، مدام در اتصال با امر شگرف، از مدار خود خارج شده و بر این نکته تکیه میکند که روال عادی زندگی تنها با یک نیروی غیرطبیعی، از مسیر خود خارج شده و امکانهای تازه مهیا شود. در انتهای صحنه، اتاقکی متحرک قرار دارد که گاه ایستاست و گاه بر گرد خود، دایرهوار میچرخد و گویا استعارهایست از عدم ثبات و تمنای عزیمت بسوی ابدیت و فاصلهگرفتن از مردمان عادی. فضایی متحرک، میل به امر استعلایی و اتصال با ماوراء است. در مقابل این سازه متحرک و لغزان، یک منطقه بینابینی قرار گرفته که شخصیتها بر روی آن وقتی استقرار مییابند، به چپ و راست حرکت کرده و فضایی سوررئالیستی خلق میشود. گاه یک پرده سفید رنگ در آن منطقه حائل، پدیدار شده و فضای ذهنی نویسنده، همان آمال و آرزوهای خیالانگیز و حتی چشماندازهایی در دوردست، بر آن نقش بسته و امکان تخیل و عینی شدن ذهنیت نویسنده، ممکن میشود. جلوتر از این فضا، بیشتر با زندگی رئالیستی و مناسبات آن طرف هستیم. جاییکه آدمها به زمین و تماشاگران نزدیکتر بوده و چندان از اتصال با ماوراء و امر استعلایی در آن خبری نیست.
ژستها و حرکات شخصیتهای ذهنی نویسنده، یادآور سنت تئاتری شرق دور است. ژستهایی ایستا با حرکات مکانیکی دستها که بر واقعهای شهادت میدهند یا بر وقوع فاجعهای نهیب میزنند. ورود و خروجشان، چندان با منطق رئالیستی منطبق نیست و ناگهان بنابر ضرورت، احضار یا ناپدید میشوند. مواجهه نویسنده با جادوگری که جادوی سیاه در اختیار دارد، یا دختری فاحشه که با مسیح ملاقات میکند، از نقاط عطف نمایش است. به میانجی این شخصیتهای عجیب و غریب است که نویسنده، خلاقیتاش به راه افتاده و توانایی نوشتن مییابد. حتی در آن انتهای نمایش که دستیار بار دیگر جاوادنگی را طلب میکند، نویسنده توصیه میکند که دستیار از درخت بالا رفته و به آرامی هر دو دست را باز کرده و پرواز کند. پایانی استعاری و شکوهمند که بهای جاودانگی را یک انتحار شجاعانه میداند.
نمایش «زندگی احمقانه» باشکوه است و مطول، بازگشت به آن فرمی از تئاتر که در پی احضار امر شگفتیساز است. یک زیست کوتاه اما قهرمانانه در این جهانی که مدام با تکیه بر تکنولوژهای زیستشناختی، در پی افزودن بر طول عمر آدمی است. از این منظر فقط با سلحشوری است که میتوان بر «زندگی احمقانه» فائق آمد و شاید که رستگار شد و رهایی یافت.
اما اجرای گروه گرجستانی در تالار اصلی تئاتر شهر، گرفتار نقاط ضعفی هم شده بود. ترجمه ناهماهنگ و گاه با تاخیر، درک و دریافت وقایع را با مشکل همراه میکرد و کار را به حدس و گمان میسپرد. ای کاش، دقتهای بیشتری صورت میگرفت تا فرآیند انتقال معنا، دچار نقصان و ناهماهنگی نشود. اما با تمام این مسائل، گروه گرجستانی نشان داد که به روایتی جذاب و چشمنواز اعتقاد دارد و توانسته با نقب زدن به ادبیات غنی نویسنده ژاپنی، بار دیگر زندگی سلحشورانه را جستجو کند. جاییکه مسیح با دختر فاحشه ملاقات کرده و زخمهای سیفلیساش را درمان میکند. چرا که به قول دختر نمایش "مسیح با مامور پلیس فرق دارد!" گرجستان کشوری در مجاورت روسیه، همچون پلی است میان تئاتر شرق و غرب. بیجهت نیست که هنگام اجرا، تلفیقی از هر دو فضا را میتوان دریافت کرد. داستانهایی از شرق با فرم مدرنیستی. ترکیب خیال و واقعیت، زندگی روزمره و تمنای امر شگفتیساز. اجرا اما آنجا به پایان میرسد که نویسنده پس از خودکشی دستیار و عزیمتاش به ابدیت با استیصال میپرسد «کفشمهایم کجاست؟» پاسخ به این پرسش همان نقطه آجیدن نمایش هم است. اینکه بدون جدی گرفتن زندگی احمقانه روزمره، امر استعلایی هم، به نوعی ناممکن است.
محمدحسن خدایی
عضو کارگروه نقد سی و هفتمین جشنواره تئاتر فجر