باید به حال «تئاتر آزاد» یا کمدی معاصر ایران گریست
ـ صمد چینی فروشان عضوکانون ملی منتقدان تئاتر
در روزهای پایانی فروردین ۹۸ به اصرار یکی از دوستان، برای تماشای یک نمایش به اصطلاح «کمدی آزاد»، با عنوان « بیمارستان»، به سینما المپیک- واقع دربخش شرقی شهرک المپیک- رفتم و با نمایشی مواجه شدم که همهی تصوراتم در بارهی فرهنگ عمومی کشور و درایت (و حتی صداقت) دستگاههای مدعی متولیگری آن را از اساس دگرگون کرد.
اگر «بیمارستان» را تمثیلی از جامعهی امروز ایران، بویژه در اوضاع و احوال پرآسیب کنونی اش تصور کنیم آنگاه، ایدهی ادعایی موجود در پس طرح نمایش (که در پارهی انتهایی بر آن تاکید میشود) را ممکن است بتوانیم ترغیب همدلی میان آهاد ملت و تلاش برای شادی افزایی و کاهش آلام جامعه ( بیمارستان ) تلقی کنیم اما، آنچه از «بیمارستان» نمایشی جامعه ستیز و مقوم گسست فرهنگی فراهم میکند، فرآیند (اگر بتوان گفت) داستانی طراحی شده برای بازنمایی همین ایدهی به اصطلاح محوری ادعایی آن است.
ویژگی عمدهی نمایش بیمارستان، شبیه - نمایی یا این همان سازی بیمارستان با تیمارستان بود. این تناقض، اگرچه میتوانست کلید ورود به جهان کمیک نمایش باشد اما با اولویت یابی کنشهای روان نژندانه و بسیار فرهنگ ستیز، در جریان پرداخت صحنهها، کارکردی به تمامی ویرانگر و تراژیک مییابد. به عبارت دیگر، از همان صحنههای اولیه به نظرمی رسد که نمایش بیمارستان، نه با حضور یک گروه کمدین بلکه با حضور جمعی از بیماران به واقع روان نژند، تدارک دیده شده است.
به همین دلیل، تماشای نمایش «بیمارستان» برای منِ مخاطب، از همان دقایق آغازین، به تجربهای تلخ و تکان دهنده بدل شد که به همهی دل نگرانیهایم در مورد واقعیت یابی سقوط ارزشهای اخلاقی و اجتماعی و اضمحلال فرهنگ هنری و تئاتری کشورم ، با قطعیتی خشن و شفافیتی رعب آور مهر تایید گذارد. این کمدیِ واقعن آزاد- از همهی قیود انسانی. اخلاقی و فرهنگی- چنان با وضوح و آشکارگی ملموسی، از واقعیت ویرانگر مسلط برحیات و ممات تئاتر و نمایش و فرهنگ عمومی ایران معاصر پرده برمی گرفت که کشف و دریافت آن، به هیچ ترفند و طریق دیگری، تا به این اندازه شفاف، امکان پذیر نبود.
من که پس از سالها دوری از فضای کمدیهای عامیانهی این روزگار و با امید تجربهی دوبارهی حداقل یک کمدی بومی و احتمالا نزدیک به معیارها و شعارهای اخلاقی رایج این روزگار میهنم، به تماشای این نمایش، رضایت داده بودم، با شروع صحنهی اول، با چنان وضعیت هولناکی مواجه شدم که قبول تماشا و تحمل آن، تا به انتها، جز به پشتوانهی کنجکاوی پژوهشی ام برای فهم شرایط و درک ابعاد فاجعهی فرهنگی در حال وقوع در کشورم، آنهم درپوشش تئاتر و نمایش، برایم مقدور نبود.
اگرچه از همان دقایق اول شروع نمایش، مردد میان رفتن و ماندن، با دوپاره گی و شکاف میان میل پژوهشی ام به ماندن و پی بردن به چرایی آنچه که در آن مکانِ «زمانی مقدس» میگذشت و عقلانیت انتقادیم ام، در کشمکش بودم، اما به محض مشاهدهی واکنشهای پرانرژی و تعاملات هیجانی تائیدآمیز انبوه مخاطبان اکنون «غریبه» ای که شادمان از موقعیت فراهم شده برای تفریح و سرگرمی خود- البته به هر قیمتی- بی هیچ مقاومت و اعتراضی پذیرای رویدادهای پراشمئزاز و توهین امیز صحنههای نمایش بودند، چنان برصندلی ام میخکوب شدم که حتی ترک معترضانهی تالار نمایش هم دیگر برایم مقدور نبود. حالا دیگر مقاومت در برابر سیل خانمان سوز پرسشهایی که به نیت ویران سازی همهی برساختههای پیشینم از فرهنگ عمومی این سرزمین به ذهنم هجوم آورده بودند ، به یگانه دستاویزم برای ماندن در تالار تبدیل شده بود.
اینکه چرا و چگونه، گروه بازیگران نمایش ( گویا برخی از آنها، تحصیل کردهی رشتهی تئاتردانشگاههای کشور نیز هستند) توانسته بودند خود را با ایدههای مشمئزکننده و سخیف این نمایش سازگار کنند و اینکه کدام عامل یا عوامل فرهنگی به این همراهی نا صواب، اعتبار و ارزش هنری بخشیده بود و نیز اینکه، کدام واقعیت فرهنگی میتوانست توجیه گر استقبال شائقانه و پرانرژی مخاطبان از این نمایش باشد، سه موج پرخطر پرسشهایی اولیهای بودند که یافتن پاسخ به آنها میتوانست نجاتبخش تمامیت بنای ذهنی ام در برابر هجوم سیلاب نفسگیر پرسشهای دیگر باشد.
و در کشاکش رهایی از این سیلاب بود که ناگهان به یاد توصیف آلتوسر از نقش سازوکارهای فرهنگی در امر سوژه سازی در جامعه افتادم؛ یادآوری نجات بخشی که چون قایق نجاتی به سرعت، مرا به حاشیهی سیلاب هدایت کرد. حالا دیگر پناهگاه مطمئنی از پاسخ برای رهایی از گزند پرسشهای خرد کننده و به ظاهر ناتمام اولیه یافته بودم؛ پاسخ به پرسشهایی از این دست که: نوع عملکرد نهادهای فرهنگی (دانشگاهها، صداو سیما، وزارت فرهنگ و ارشاد، مرکز هنرهای نمایشی، شورای نظارت وارزشیابی) چه نقشی میتوانست درکیفیت تلقی متوهمانهی سوژهها(دراینجا هنرمند ان و مخاطبان) از خود، از جامعه و ارزشهای آن داشته باشد و اینکه جامعه، با رفتارهای خود، چگونه میتوانست به بازتولید کلان تر آن ارزشها و آموزهها بپردازد؛ و تلاش برای یافتن پاسخ به این سئوالات، همان دریچههای اطمینان بخش یا قایق نجاتی بود که گذر از مسیل پرسشهای انبوه دیگر را برایم ممکن میساخت.
و این چنین بود که به یادآوردم که آلتوسر، ایدئولوژی را، برسازندهی رابطهی تخیلی سوژه با شرایط واقعی هستی خود ارزیابی میکند. به عبارت دیگر، به یادآوردم که میتوانم، ایدئولوژی را مجموعهای از بازنماییهای خیالی افراد در مورد رابطه شان با شرایط واقعی هستی خود تعبیر کنم؛ و از این طریق بود که به ریشههای پدیدارشناختی آنچه در تالار نمایش سینما المپیک میگذشت پی بردم و دانستم که علت سازگاری و همدلی مخاطبان با این نمایش را باید بیش از هرچیز در سازوکارهای فرهنگی نهادهای مسئول جست و جو کنم؛ سازوکارهایی که مانند زبان، با ناخوآگاه سوژهها درارتباط اند. و به یمن همین یادآوریها بود که دانستم محل اصلی ارجاع پاسخهایم به سیل پرسشهایی که ذهن و روانم را طی حدود سه ساعت و اندی تماشای نمایش«بیمارستان» درگیر خود کرده بودن، دروحلهی اول، نه تماشاگران یا کنشگران صحنهی نمایش بلکه باید نهادهای فرهنگی وعوامل تاثیرگذار برسیر تحول واژگونهی تئاترایران- از تئاتری متعهد به تئاتری مسئولیت گریز و بی هویت- باشند.
آن شب، سالن سینما المپیک، که اندکی از سالن اصلی تئاتر شهر تهران کوچکتر است، به طرزی باورنکردنی انباشته از جمعیتی متشکل از دختران و پسران جوان، زنان و مردان مسن و میانسان و حتی کودکان و نوجوانان بی گناه و بی خبر از همه جا بود. جمعیتی که درجشنوارههای موضوعی گوناگون تئاتر و حتی جشنوارهی فجر نیز قابل تصور نبود.اگرچه درآغاز، چرایی وقوع چنین استقبالی از یک چنین نمایش هویت باخته ای، بسیار برایم پرسش برانگیز شده بود اما، حالا دیگر به خوبی دانسته بودم که دلیل آن را نه فقط در تیزهوشی و نان به نرخ روز خوری نویسنده و کارگردان آن و یا درعملکرد نهادهای فرهنگی مسئول که میباید، در محروم ماندگی درازمدت تودهی مخاطبان از سرگرمیهای منطقیِ و در گسست اخلاقی و فرهنگی حادث شده برکلیت جامعه - طی دو دههی اخیر- نیز جستجو کنم.
از قابلیتهای غیرقابل انکار طنازی و زبان آوری زیرکانهی نویسنده- کارگردان نمایش و دامنهی قابل توجه شناخت او از شرایط روحی – روانی- ذهنی- شعوری و زبانی مخاطبانش، همان بس که از لحظهی حضورش برصحنهی نمایش، به تنها عامل برانگیزانندهی تعامل مستقیم و بی پردهی صحنه و مخاطب تبدیل میشود، روندی که تا پایان نمایش نیز با شوخیهای عمدتا جنسیِ هیجان بخش به تالار نمایش و البته طراحی برخی جلوههای بصری جذاب، ادامه مییابد؛ پدیدهی قابل تاملی که پرده از واقعیت دیگری در روش کاری وی برمی دارد: سلطهی مستبدانه اش در هدایت کنشهای سراسر رکیک و توهین آمیز جسمانی بازیگران در تمامی دقایق نمایش و همراه سازی آنان با ایدههای مورد نظر خود. و با پی بردن به این واقعیت بود که دانستم، هرآنچه در طول نمایش، بر زبان بازیگران جاری میشده است و در کنشهای جسمانی آنها بروز مییافته است، همه برابر نهادهای رفتاری و جسمانی و رکاکتهای زبانی خود کارگردان بوده و منبع تغذیهی آنها نیز، چیزی جز استعداد و مهارت ملموس و مشهود او در نوعی استندآپ کمدیِ مطلوبِ اقشار حاشیهای به لحاظ فرهنگی رها شده درمنجلاب تضادها و تناقضات اخلاقی وهویتی نبوده است .
در رابطه با «اجرای» این نمایش، آنچه بیش ازهر چیز دیگری تعجب برانگیز مینمود، عبور بی تزاحم آن از برج و باروی به ظاهر استوار ارزشیابی و نظارت وزارت خانهی ارشاد بود. برایم مسلم بود که حتی تحقق یک هزارم آنچه در این نمایش، تحت لوای کمدی آزاد (چه عنوان گویایی است برای آزادی عمل فرهنگ ستیزانهی برخی فعالان این گونهی نمایشیِ ابداع شده از حدود دودههی گذشته که اکثریت قریب به اتفاقشان حتی ذرهای با کمدیهای ارحام صدری، سیاه بازیها و حتی کمدیهای عوامانهی معروف به «لاله زاری» پیش از انقلاب نیز قابل مقایسه نیستند)، انجام میگرفت و از نهادهای مربوطه برای حضورش بر صحنه مجوز دریافت کرده بود، برصحنههای تئاتر غیر آزاد و حتی خصوصی کشورمان با انواع انتقادها، توبیخها، ممنوعیتها و صدور احکام قضایی مواجه میشد. مستاسل از یافتن نام و عنوانی برای این وضعیت فرهنگی آشفته که میتواند گویای تناقضات رفتاری نهادینه شده در نهادهای فرهنگی امروز ما باشد به یاد هشدارهای مکرر صاحب نظران و اساتید و منقدان، طی ۲۰ سال گذشته افتادم که جز انگ سیاه نمایی و مخالفت نصیب شان نشد.
سخن آخر:
اگر نظر آلتوسر در مورد چگونگی رابطهی سوژه با جهان و اینکه این تصورات سوژه در بارهی واقعیت است که واقعیت را برمی سازد، به راستی فهمیده و درک شود، آنگاه متوجهی خطرات جبران ناپذیر تداوم اینگونه روندها بر حیات ذهنی، روانی و فرهنگی نسلهای جوان و نوجوانان میهن مان و تاثیرات ویرانگر آنها برکلیت جامعه و فرهنگ عمومی این سرزمین خواهیم شد. به عبارت دیگر، اگر مکانیسم استیضاح سوژه توسط ایدئولوژی را بر پدیدهی فرهنگ و مصنوعات هنری تعمیم دهیم آنگاه متوجه خواهیم شد که اینگونه پدیدههای فرهنگی و هنری، چگونه کودکان و نوجوانان و جوانان(دختر و پسر) را فرامی خوانند تا با تکیه بر توهم مختاریت خود، از وقاهتهای رفتاری، اخلاقی ، زبانی و ادراکی اینگونه تجربهها و ضعف نهادهای ناظر فرهنگی، الگوهایی برای تعامل با واقعیتهای پیرامونی و بازتولید جامعهی خود فراهم کنند و در نتیجه به تداوم و گسترش آنها در ابعاد ملی دامن بزنند. روندی که بی هیچ گفت و گویی، در آیندهای بسیار نزدیک، زمینه ساز فروپاشی کامل همهی معیارهای اخلاقی و انسانی در مناسبات فردی، خانوادگی و اجتماعی خواهد شد.
بیاییم، به عوض رقابتهای ویرانگر، ترسها، نگرانیها و بدبینیهای کاذب، خطر از خود بیگانگی و اضمحلال فرهنگی جامعه را جدی بگیریم.