در حال بارگذاری ...

گشتی در لاله زار

وحید عمرانی- بوی دود اگزوز ماشین ها توی دماغم می زد. گاهی نفسم را نگه می داشتم که کمتر دود بخورم و زمانی که طاقتم تمام می شد دوباره هوا را فرو می بردم. همین طور در سرازیر لاله زار پایین می رفتم. انگار مناظر را نمی دیدم، فقط در حدی حواسم بود که به کسی یا چیزی نخورم یا با ماشینی تصادف نکنم، فکرم جای دیگری بود، مدام شیطنت می کرد و دلش می خواست به عقب برگردد و دوران رونق این خیابان را ببیند.

 

حدود ساعت نه صبح بود که کم کم بیدار شدم، پنج دقیقه ای از توی تخت خواب تکان نمی خوردم. مدتی گذشت تا رخوت خواب هفت ساعته برود دنبال کارش. هنوز فکر دیشب در سرم بود. می خواستم بروم به خیابان لاله زار و از اول تا آخرش را پیاده قدم بزنم. همیشه فقط درباره اش شنیده بودم یا در فیلم ها و سریال ها تصاویر بازسازی شده اش را دیده بودم. اما این ها راضی ام نکرده بود. می خواستم اصل جنس را ببینم. بیشتر قصدم این بود که سالن های تعطیل شدۀ تئاتر و سینما را ببینم و اگر امکانش فراهم می شد، داخلشان هم سرکی بکشم. صبحانۀ مختصری خوردم که فقط ضعف نکنم و از خانه زدم بیرون. دو کوچه بالاتر از خیابان انقلاب سر در می آوردم که وقتی رسیدم پریدم در اولین ایستگاه اتوبوس و مستقیم به طرف میدان فردوسی، ایستگاه بعد از میدان را که پیاده شدم مجبور بودم مقداری راه را برگردم تا دقیقاً برسم سر خیابان لاله زار که البته باید گفت لاله زار نو. از انتهای لاله زار نو تازه خیابان لاله زار شروع می شد.

از پیاده رو که تنه ام را چرخاندم در لاله زار نو، مغازه های الکتریکی شروع شد که گویا پایانی نداشت. تا چشم کار می کرد لوازم برقی و لوستر و لامپ بود که مقابل نظر می آمد. گاه به پیاده روی طرف دیگر خیابان می رفتم و دوباره باز می گشتم تا کالبد دو طرف خیابان را بهتر بتوانم ببینم و چیزی را از قلم نیندازم. چشمم به دنبال ورودی سالن های قدیمی بود، تا اینکه یکی یکی سر و کله شان پیدا شد. اول از همه سینما لاله را دیدم با سردری زنگ زده و جای خالی بزرگ مستطیلی اعلان بنر فیلم بر پیشانی اش. به جسدی می مانست که کرکس ها چشمانش را از چشمخانه بیرون کشیده باشند. درش را قفل و مسدود کرده بودند. مغازه های کالای برق تا حلقوم سینما را اشغال کرده بودند و گویی مثل دو دست سرد روشن گلویش را فشار می دادند. این همه روشنایی اما به راستی که چه روشنایی تاریکی! هیچ وقت نشده بود که نور را سیاه ببینم و با تاریکی اش بسنجم. پایین تر رفتم و قربانی بعدی سینما کریستال بود. این یکی هم مثل قبلی فقط یک در به فضایی دخمه مانند، کنارش باز می شد که بالایش نوشته بود «کتابفروشی کریستال» که به هر چیز می مانست جز کتابفروشی. دو باربر هم چیزهایی را به داخلش می بردند که هر چه بود کتاب نبود.

پایین تر که رفتم سینما رودکی با چهار طبقه بلندتر از همه خودنمایی می کرد. کبوترها ردیف در برآمدگی جلوی پنجره های طبقات بالایی اش نشسته بودند، بعضی شان به خیابان زل زده بودند و بقیه بال و پر خودشان را تیمار می کردند. این یکی ابهتی داشت که دلت می خواست دقایقی بمانی و تماشایش کنی. اما پایین تر، سینما ایران درب و داغان با دری مثل بقیه بسته و یک اغذیه فروشی کثیف جلوی ورودی اش مثل جنازه از هم وا رفته بود. بعد به سینما سارا رسیدم با دری آهنی و رنگ و رو رفته که حتی بیرونش هم دیگر شبیه به سینما نبود. از همۀ اینها با دوربین تلفن همراه عکس می گرفتم و می گذشتم تا رسیدم به چیزی که بیشتر از بقیه توجهم را جلب کرد. بنایی با نمای روشن که هنوز هم تر و تازه می نمود. بالایش با حروف قرمز لاتین و از توی دیوار درآمده نوشته شده بود «تهران تئاتر»، پایین نوشته هم مجسمۀ زنی بزرگ و سفید در قاب مانندی به طول حدود دو متر با موهایی در باد آشفته، سینه ای برجسته، ردایی بلند، دستانی تا شانه برهنه و پاهایی استوار و خوش تراش که از زیر دامان بلندش بیرون آمده بودند، زیرش هم صورتکهای خندان و گریان تئاتر را برجسته کار کرده بودند و از دیوار بیرون زده بود. گویی مجسمۀ آکتوریسی نام آور بود یا یکی از اساطیر یونان باستان، قرص و با شکوه خود نمایی می کرد. محو سردر قدیمی شدم. برایم خیلی جالب بود چون سردر ورودی تئاترهایی که در حال حاضر رونق داشتند را نیز مرتب می دیدم، اما هیچکدام به پای این یکی نمی رسید. این لعبت حکم مادر که نه، مادربزرگ آنها را داشت اما چقدر هنوز جوان و با طراوت مانده بود. جلوتر رفتم، یک خرده فروش جلوی ورودی ساختمان تئاتر بساط کرده بود.

رفتم و کنارش ایستادم. سرم را نزدیک کرکرۀ فلزی ورودی بردم و به داخل نگاهی انداختم. کمی زیر چشمی فروشنده را پاییدم اما اصلاً حواسش به من نبود و فقط به عبور و مرور عابرها خیره شده بود. اصلاً انگار من را نمی دید. داخل پر از آت و آشغال بود، از پلاستیک و پوست چیپس و پفک بگیر تا خاکستر و هزار کثافت دیگر. گربه ای آن وسط مثل مار دور خود چنبر زده و پهلو به زمین گذاشته بود. چشمانش را بسته بود. به شکمش دقت کردم بالا و پایین می رفت. هنوز نفس می کشید اما نفس های آخرش بود. تصمیم گرفته بود که یک مکان مرده و متروک را برای مردن انتخاب کند تا دست کم در این لحظات آخر، مزاحم و مدعی نداشته باشد. چه انتخاب هماهنگی! صحنۀ چندش آوری بود. یک لحظه چشمانم را بستم و سعی کردم که چهل سال پیش را تصور کنم. پنج سال قبل از آنکه خودم به دنیا بیایم. صف تماشاگران مقابل ساختمان برای تهیۀ بلیت و ورود به تماشاخانه، صدای بلندگوی گیشه که برنامه را اعلام می کند و دربارۀ نمایش ها توضیح می دهد، بوی غذاهای حاضری در هوا و هیاهوی مردم مشتاق، همۀ اینها مثل سیل به مغزم هجوم می آورد. صحنه ای از فیلم گوزن ها در مقابل چشمانم شکل می گرفت؛ آنجا که فرامرز قریبیان می آمد جلوی تماشاخانه و بهروز وثوقی را در بلیت فروشی می دید که دارد تبلیغ نمایش می کند و می گوید: «بشتابید، بشتابید، امشب و همه شب، نمایش کمدی موزیکال خشم هیتلر یا کلفت پررو ...» که نمی دانم اصلاً خشم هیتلر چه ربطی داشت به کلفت پررو! مناظر را با حسرت و افسوس از مقابل چشمانم عبور می دادم و در پایان، دلم فقط یک آه بلند می خواست که از ته جگر بکشم و همۀ این افسوس ها را بیرون بریزم. چشم هایم را باز کردم. نفس های گربه به شماره افتاده بود، حالم داشت دگرگون می شد، رویم را برگرداندم و به سمت پایین خیابان به راه افتادم.

بوی دود اگزوز ماشین ها توی دماغم می زد. گاهی نفسم را نگه می داشتم که کمتر دود بخورم و زمانی که طاقتم تمام می شد دوباره هوا را فرو می بردم. همین طور در سرازیر لاله زار پایین می رفتم. انگار مناظر را نمی دیدم، فقط در حدی حواسم بود که به کسی یا چیزی نخورم یا با ماشینی تصادف نکنم، فکرم جای دیگری بود، مدام شیطنت می کرد و دلش می خواست به عقب برگردد و دوران رونق این خیابان را ببیند. در افکارم غرقه بودم که ناگهان سردر بلند عمارت دارالفنون از آن تخیلات بیرونم کشید. بدون اینکه متوجه بشوم از لاله زار رسیده بودم به ناصرخسرو، بی معطلی وارد شدم، اشتیاق دیدن داشتم. از کودکی دربارۀ آن خوانده و شنیده بودم و نمی دانستم که در امتداد لاله زار است. وارد اتاق ها شدم. عکس های بی ربط و با ربطی را به دیوارها زده بودند. در اتاق ها هیچ چیز نبود. به اتاق های طرف دیگر حیاط رفتم بسته بودند از پشت پنجره ها نگاه کردم و متوجه شدم که ویرانه اند و بازسازی نکرده اند. به طبقۀ دوم رفتم، آنجا بدتر بود. همۀ کلاس ها ویران و پر از خاک و آشغال بود. هنوز تخته سیاه هایی که از دوران قبل بر دیوارها نصب کرده بودند وجود داشتند. حالا انگار خاک مرگ همه جا پاشیده بودند. احساس حزن می کردم. از پله های سمت دیگر ساختمان پایین رفتم و جلوی آمفی تئاتر دارالفنون سر در آوردم. قبلاً خوانده بودم که اینجا اولین تالار تئاتر در ایران است که بعد از ماجرای تکیه دولت به سبک اروپایی ساخته شده. بازسازی اش کرده بودند اما درش بسته بود و نمی شد از بیرون چیزی دید. همینطور می دانستم که اولین نمایشی که در این تالار اجرا شده نمایش «گزارش مردم گریز» نوشتۀ مولیر بوده است که عده ای از اروپاییان ساکن تهران در آن نقش آفرینی کرده اند.

حیاط عمارت پر از هیاهو بود. یک کلاس از دختران دبستانی را برای بازدید آورده بودند. چند معلم و ناظم، بچه ها را در مرکز حیاط کنار حوض جمع کرده بودند تا برایشان از دارالفنون بگویند. بچه ها در وادی دیگری بودند و حرف های معلمی که صحبت می کرد به جایی نمی رسید. رگ امیرکبیر را ده روز قبل از افتتاح دارالفنون زده بودند و حرف های او هم به جایی نرسیده بود. فضای غریبی بود؛ جایی که منشأ همۀ فعالیت های علمی کشور بود و حال چنین گرد مرده در آن پاشیده بودند. نشستم کنار حوض و به بچه ها خیره شدم. از سر و کول هم بالا می رفتند. معلم حنجره اش را پاره می کرد و بقیۀ معلم ها و ناظم ها با گوشی هایشان ور می رفتند. چقدر دوست داشتم که می شد در زمان سفر کرد، یک راست می آمدم به اینجا، به لاله زار، به کاخ گلستان و خیلی جاهای دیگر که درباره شان می دانستم. دقایقی گذشت، همه اش حسرت می خوردم و آه بود که پس از آه از زمین سینه می رویید. خلقم تنگ تر شد و زدم بیرون. دارو فروش ها توی پیاده رو در به در دنبال مشتری می گشتند. به چشم های رهگذران خیره می شدند تا خریدارشان را بشناسند. اما من فقط شبحی از آنها را می دیدم و همۀ حواسم پیش لاله زار بود. از طرفی تالارهایی به آن کلانی که خالی و خاک خورده با صد هزار خاطره غریب افتاده اند را می دیدم و از طرف دیگر حواسم می رفت به این همه سالن های تئاتر کوچک و لانه زنبوری سی چهل نفرۀ خصوصی که هر روز در تهران سبز می شوند. لاله زار اما من را به یاد آن ضرب المثل معروف می انداخت که: فیل، مرده و زنده اش یک قیمت است. بله، این فیل عظیم الجثه حتی مرده اش هم شکوهمند و زیبا بود. چه خاطره و امید و آرزوها که در این خیابان به خاک تاریخ نرفته بودند و تا به چه حد دور زمانه گاه غدار و بی رحم عمل می کند و هر چیز را اینچنین از اصل خود جدا می اندازد؛ مثل کودکی محتاج را از مادر، تشنه ای را از آب، فسرده ای را از آفتاب و عاشقی را از معشوق که فلک تا بوده اینش کار بوده. یاد مصرعی از مولانا می افتم: «کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست...»

نمی دانم که آیا دانۀ آن همه امیدهای در خاک رفته، روزی لاله وار از خاک این لاله زار سر برون خواهند کرد یا نه اما هر چه که بشود، همین امید را نمی باید از دست داد که گاه تنها دارایی برای ادامه همین است و آنچه مسلم می باید داشت این حقیقت که انسان به امید زنده است.

 وحید عمرانی (عضو کانون ملی منتقدان تئاتر ایران)




نظرات کاربران